29 ماهگی خانم گل و نامزدی عمه
سلام به یکی یه دونه و عشق مامان
سلام به دوستان گلم طاعات و عباداتون قبول حق باشه
قربونت برم ١ مرداد ٢٩ ماهه شدی ٢٩ ماهگیت مبارک انشالله همیشه شاد و سلامت باشید
قند و عسلم خانم شده اینقدر با ناز حرف میزنی این چند مدت سرگرمیت شده کیف و موبایلت هر
جا میریم باید باهات باشه تو خونه داری بازی میکنی حتی موقع خواب باید بالا سرت باشد
وقتی ظهرها از خواب بیدار میشی ساعت ٢ ظهر قبل از سلام اول میگی بیفم کو بعد سلام میگیبه خاطر
ماه رمضان عادت خواب شما هم بهم خورده من و بابا تا ساعت ٦ صبح بیداریم هر روز هیچ وقت تو ماه
رمضان شب ها نمیخوابیم تا صبح ساعت ٢ شب میخوابی
اما بدون اینکه سر و صدا کنیم بیدار میشی تا صبح که بخوابیم مشغول شیطنت هستی
وقتی میخوای بخوابی تا موقعی که بخوابی پیش من میخوابی همش بهم میگی لهم تردی برو کنار من و
بابا عاشق این کلماتی هر روز تو خونه مامانی و بابایی این جملات میگن
وقتی صدات میزنم آرمیتا کجایی میگی کار دارم بعدا میام
عاشق عروسی همه چیز سفید نشانه عروس بودن برایت داره همش شعر علوس اوماد ببوس میخونی
افطار خونه دایی های مامانی و دختر دایی مامانی رفتیم خدا را شکر اصلا اذیتم نکردی بیشتر کنار خودم
هستی تا با بچه ها بازی کنی خیلی نگرانم میکنه این موضوع
همش مبپرسی این چیه این چیه همین جور پشت سر هم میپرسه
یکی یه دونه مامان عمه نامزد کرد الهی خوشبخت بشه براش بهترینها رو آرزو میکنم
این عکس نامزدی خصوصی گرفتیم شما نبودید پیش مامانجون بودی بعد که آوردمت چند تا عکس گرفتیم
اینجا نامزدی بود ٤ مرداد روز جمعه همش بغل خودم بودی بابایی خیلی کار داشت
اما تا عمه میرقصید تو هم دامنش میگرفتی میرقصیدی تا عمه میرفت از مهمانها خداحافظی کنه
یه عالمه گریه میکردی میگفتی عمه منه داماد میگفت صاحب هوو شدم حالا چیکار کنم
وقتی مهمانها رفتن صندلیها جمع کردن میگفتی اون بالا بشینم شاهزاده کوچولو من
بابایی بهت قول داد اگر بری دستشویی برات دنت و چیپس بخره اونجا
اما از ساعت ٩ تا ٢ شب که اونجا بودیم یه بار ساعت ١٠:٣٠ رفتی دیگه نرفتی
تا ساعت ٢ نگران بودم چون آبمیوه خورده بودی بهت میگفتم بریم دستشویی
بمیرم برات همش میگفتی به مامانم میگم جیش دارم بابایی بریم دیگه خسته شدم
منظورش ما که میدونستیم با همه خودت خداحافظی کردی به قول خودت آپافظ
تا رسیدیم اول رفتی دستشویی بعد هم رفت برات دنت و چیپس خرید از ساعت عکس پیداست
همه جا را گشته تا یه مغازه پیدا کرده به عشق دخملی
آرمیتا جان تا این لحظه ،
2 سال و 5 ماه و 1 روز و 11 ساعت و 14 دقیقه و 42 ثانیه سن دارد :.
این شب های قدر برای همه خیلی دعا کردیم خدا را شکر مثل هر سال تونستم بریم مسجد با اینکه
آرمیتا از پوشک گرفته بودم کمی سختم بود اما بابایی کمکم میکرد تا شما را دستشویی برم همه چیز
خوب بود کمی اذیتم کردی با تنقلات سرگرم بودی همش میپرسیدی این کیه اسمش چیه دیگه کلافه
شده بودم بقیه میخواستن دعا کن همش بهت میخندیدنت جواب سوالاتت را میدانند
انشالله همه حاجتهای دوستانم برآورده شده باشه همیشه سالم و سلامت و عاقبت به خیر بشن
یه کمی گله دارم این چند مدتکه نبودیم بعضی از دوستان جویا احوال ما بودن اما خیلی از دوستان با
اونها یی که صمیمی تر بودم اصلا حالی از ما نگرفتن حالا تصمیم گرفتم این دلنوشته برای آرمیتا دختر گلم
فقط یه یادگاری براش بمونه میزارم خیلی از دوستان و آشنایان یا مسخره کردن یا اطلاع رسانی به فامیل
میکنن از طریق وبلاگ آرمیتا به خاطر همین دیگه کمتر مینویسم همه چیز هم نه