آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

33 ماهگی و خبرهای آبانی

1392/9/4 1:03
نویسنده : مامان آرمیتا
1,888 بازدید
اشتراک گذاری

 

  سلام به نفس زندگیم

 

سلام دوستان گلم  و نی نی های خوشگل خیلی دلم برای همه تون تنگ شده بود

 

ببخش دخترم این ٢ ماه هیچ مطلبی ننوشتم از این به بعد قول میدم خاطرات زیبایت را ثبت کنم

 

عزیز دل مامان ١ آذر ٣٣ ماه شد ٣٣ ماهگیت مبارک دختر نازم ٢ سال ٩ ماهه شدی

 

اینقدر دخملی شیرین زبون شده حتی یک دقیقه هم ساکت نیست همش در حال پرسیدن سوال هستش

 

این چیه ، چرا اینطوری شد ، چیکار می کنید ، و ...

 

وقتی میخوام ازش عکس بگیرم میگه مامان برم عطر بزنم تا بوی خوب بدم بعد عکس بگیرخندهخندهخنده

 

خیلی از شعر ها و داستان ها رو یاد گرفتی با کمک مامانی همشون میخونیقلب

 

 بعضی وقتها میبینمت کتابت را برمیداری برای خودت داستان تعریف میکنی اون موقع میخوام قورتت بدم ماچ

 

شعر های عمو پورنگ و فتیله خیلی دوست داری سی دی برات گرفتیم میشینی گوش میدی تا کارهایم را

 

بکنم مگر نه نمیتونم کاری کنم همش باید بغل باشی اینقدر هنوز وابسته خودم هست نمیدونم چیکار کنممتفکر

 

تا کمک مامانجون میکنم میگی کمکش نکن بزار خودش کارهایش را بکنه ازموقعی که اومدیم تو خونه جدید

 

٦ ماه میگذره مادرشوهر گلم برامون غذا میپزه اصلامن غذا درست نمیکنم مگر در مواقع خاص و برای شما

 

اگر غذا رو دوست نداشته باشی اینقدر دلم برای آشپزی تنگ شده اصلا نمیزاره میگه آرمیتا اذیتت میکنه

 

حواست را به آرمیتا بده داریم با شوهرم کم کم داریم راضیش میکنیم خودم غذا بپزیم این دفعه پدر شوهرم

 

اضافه شده میگه نه تا آرمیتا کوچکه هیچ کاری نباید بکنی افسرده شدم به خدا هیچ کار هنری بلد نیستم

 

انجام بدم فقط کیک و شیرینی درست میکنم ٢ ماهه عصرها هم باشگاه ورزشی میرم تو روحیه ام

 

خیلی تاثیر گذاشته

 

خبرهای خوب و بد ماه  آبان

 

١ آبان تولد مامانجون ( مادرشوهر عزیزم) بود تولدت مبارک انشالله همیشه سالم و سلامت باشی

 

یه جشن کوچولو گرفتیم هدیه هم با عمه چند تا ظرف تزیینی برای بوفه گرفتیم

 

 ٢آبان ولیمه کنان عمو و زن عمو بابایی از مکه اومده بودن رفتیم خیلی خوش گذشت مخصوصا به پسرها و

 

دخترا همش در حال رقصیدن بودن از کوچک تا بزرگ عمو کوچیکه باباییه خیلی مهربونه عاشق بچه هاست

 

خدا بعد از ٨ سال بهشون بچه داده یه دختر ١٤ ساله و یه پسر ١٠ ساله همه خیلی دوسش دارن

 

٩ آبان سالگرد ازدواج مامانی و بابایی انشالله ١٢٠ سال کنار هم شاد و خوشبخت باشیم

 

بهترین هدیه که اون شب گرفتم خواهرم زنگ زد تبریک گفت بعد گفت خاله شدم اینقدر خوشحال شدم

 

دارم خاله میشم عمه که نمیشم خدا یا شکرت انشالله بچه خواهرم سالم و سلامت به دنیا بیاد

 

ما هم هر سال این روز جشن میگیریم همه رو دعوت کردیم مامان و بابا خواهر و برادر برای شام

 

بعد از شام یه جشن کوچولو گرفتیم همش برای آرمیتا بود عاشق کیک تا میبینه تولد منه شمع ها رو فوت کنم

 

کیک و شیرینی و ژله درست کردم  خدا رو شکر خیلی خوب شد امسال شوهر عمه هم بود عضو جدید خانواده

 

روز ١٣ آبان شب اول محرم که خیلی نحس بود وحشتناکترین و بدترین اتفاقی برای من و بابایی

 

 آرمیتا ار روی مبل با سر افتاد روی سرامیک دور خونه سرامیک هستش خیلی گریه کرد

 

پشت سرش هم ٢ تا دایره بزرگ باد کرد به خاطر اینکه گریه میکرد بردیمش بیرون بعد رفتیم خونه مامانجونم

 

تا با بچه ها بازی کنه یهو دیدیم شروع کرد به استفراغ کردن هر چی از صبح خورده بودی گلاب به روتون آوردی

 

بالا رفتیم دم کوچه داشتن سنج و دهل میزدند دوباره آوردی بالا بعد از چند دقیقه دوباره تکرار شد زنگ زدیم به

 

عمو مانی ( شوهر عمه ) با هم رفتیم بیمارستان گلستان  وقتی رسیدیم اونجا خیلی شلوغ بود

 

دکتر اومد معاینه ات کرد مشکوک به خونریزی مغزی بودی برات سی تی اسکن نوشت من و بابایی میدیدی

 

رنگ به رخسار نداشتیم من گریه نمیدونستم چیکار کنم اونجا چند بار آوردی بالا رفتیم سی تی اسکن گفت

 

باید بخوابه برات لالایی خوندم دردت تو جونم صورتت اینقدر زرد شده بود  همه جونت رفته بود تا خوابیدی

 

بردیمت سی تی اسکن تا گذاشتمت روی دستگاه بیدار شدی گریه کردی گفت وقتی خوابید بیارش تا اشعه

 

کمتری بخوره دیگه نخوابیدی ترسیده بودی رفتیم پیش دکتر باید بیهوش بشه توی دست دخترم آنژکت گذاشتن

 

من کردن بیرون چون داشتم از حال میرفتم اما پشت در موندم دیدم بابایی چجور دستات گرفته عمو مانی

 

پاهات وقتی سوزن بیهوشی زد قبلش توضیح نداد چه اتفاقی بیفته بعد گفت همین جوری که هست میمونه

 

با چشم باز دستات هم بالا برده بودی یهو خشک شدی ٥ دقیقه اورژانش با سی تی اسکن فاصله داشت تو یه

 

ساختمون دیگه بود بابایی همین جوری میدوید من هم دنبالتون اصلا پاهام جون نداشتن هر جور رسیدیم

 

متاسفانه تا گذاشتیمش سر دستگاه بیدار شد گریه کرد یعنی همه اینا بی فایده بود گفت یه بار دیگه بیهوش

 

بشه اینو که گفت از شدت گریه نفسم بند اومده بود بعد از یک ربع دوباره بیهوشت کردن بابایی حین دویدن

 

پاش پیچ خورد عمو مانی بغلت کرد رسیدیم اونجا بابایی تنها گذاشتن من دیگه نمیتونستن رو پاهام بایستم به

 

امام حسین سپردمش و هزار تا نذز کردم وسط کار دوباره بیدار شد صدات بیرون میومد میگفتی مامانم میخوام

 

دیگه منو بگی رفتم تو اتاق جفتی هر چی اصرارشون کردم نذاشتن بابایی کمی سرت ماساز داده بقیه

 

کاراشون کردن  وقتی اومدی بیرون من غش کردم افتادم روی زمین فقط صداها رو میشنیدم چند تا آقا به بابایی

 

تو بغلش بودی میگفتن بزار کمکتون کنم بابایی با هزار زحمت منو بلند کرد یه دستش من یه دست شما رو بغل

 

کرده بود تا رسیدیم اورژانس منتظر بودیم تا عمو مانی عکس بیاره هزار بار مردم و زنده شدم یه ربع طول کشید

 

تا عکس رو آورد تا نشون دکتر دادیمش خدا را شکر خونریزی مغزی نکرده عکس مغزش سالم هستش

 

خیلی خوشحال شدیم گفت چیزی بخوره اگر حالت بهم نخورد ببرینش خونه کمی آبمیوه خوردی بلافاصله

 

آوردی بالا  ١٠ دقیقه بعد هم آوردی بالا گفتن باید بستری بشی باید برید جراح مغز و اعصاب ببینتش

 

رفتیم یه بخش دیگه دکتر خیلی خوب و مهربونی بود چون به سرت ضربه دیده به خاطر همین استفراغ میکنی

 

برات یه سرم و آمپول تجویز کرد با چه زحمتی باز هم بابایی دستت رو گرفته تا سرم زدی همش تکون میخوردی

 

جفتت بودیم خدا رو شکر ساعت ٣ خوابیدی بابایی و عمو بشون گفتم برن بیرون یه چیزی بخورن چون از ظهر تا

 

حالا هیچی نخورده بودن بابایی کمی غذا خورده بود به زور قورت داده برای من هم آوردنت نتوستم بخورم تا

 

ساعت ٦:٣٠ صبح بیدار شدی خدا رو شکر بهتر شده بودی میگفتی مگر من نگفته بودم چراغها رو خاموش کنید

 

چراغها رو خاموش کنید زود باشید خدا رو شکر تا ٧ صبح سرمت تموم شد قرار بود سی تی اسکن دوباره بگیرن

 

دوباره بیهوشی دکتر اومد دید بهتر شدی تو این چند ساعت استفراغ نکردی گفت نیازی نیست به سی تی

 

اسکن مجدد خیلی خوشحال شدیم گفت مرخص هستید بابایی و عمو رفتن دنبال کارهایت ما رفتیم

 

آقای دکتر آنژکت درآورد حتی یه ذره گریه نکردی گفت اولین بچه ای هست گریه نکرده دختر شجاع و صبوری

 

ساعت ٨ خونه بودیم اول رفتیم خونه مامانجون تا تو رو ببینه که خوب شدی تا صبح بیدار بوده نماز و دعا

 

میخونده بعد رفتیم خونمون اول رفتیم پایین همه چشم انتظارت بودن مامانجون و عمه خدا راشکر خوب شده

 

بودی براشون همش از بیمارستان تعریف میکردی انشالله دیگه هیچ بچه ای مریض نشه واقعا نصف عمر من و

 

بابایی شدیم  دوباره خدا بهمون دادش خدا یا هزاران بار شکرتفرشتهفرشته

 

 

٢٠ ابان سرماخوردی رفتیم دکتر گفت یه ویروسه از باران خدا را شکر بعد از سه روز خوب شدی

 

وزنت هم بعد از یک سال از ١٠ کیلو شده بود ١١ کیلو خیلی خوشحال شدم بالاخره کمی وزن گرفتی

 

 اما روی لبت یه تبخال بزرگ زد برات پماد زدیم خدارا شکر بهتر شد

 

٢٧ آبان تولد عمه بود باز هم یه جشن گرفتیم مگر میزاشتی عمه شمع ها رو خاموش کنه میگفتی من فقط

 

خاموش کنم تو همه عکسها که از عمه و عمو مانی گرفتیم هستی

 

این هم ماجراهای خوب و بد ماه آبان ادامه مطلب عکسها را میزارم ببخشید طولانی شد خیلی چیزها هم نگفتم بعد از ٢ ماه تونستم بنویسم حس خوبی دارم هر چه زودتر به تگ به تک تون سر میزنم

تولد مامانجون

 

 

کیکی و شیرینی و ژله برای سالگرد ازدواج درست کردم

 

 

خوشگل مامان و بابا سومین سالگردی هست کنارمون هستی خدا هزاران بار شکر میکنم تو رو به ما هدیه داد

 

 

الهی درد و بلات تو جونم رنگ به رخسار نداره چقدر زرد صورتش خودش ضعیف بود ضعیف تر هم شد

 

 

نفسم عشقم داره ازمون عکس میگیره

 

 

مراسم علی اصغر امسال اصلا نزاشتی برات پیشانی بند ببندم حتی از گهواره میترسیدی  امسال زیاد

 

 عکس نگرفتم هم مریض بودی کمتر اومدیم بیرون خیلی هم اذیت میکنی موقع عکس گرفتن نگاهم نمیکنه

 

 

 

 

 

مراسم شام غریبان اول رفتیم کیانپارس اینقدر شلوغ بود برگشتیم رفتیم ثارالله تو رو نبردم چون هوا سرد بود

بعد با بابایی رفتیم سقاخانه شمع روشن کنیم همه رو فوت میکردی دوباره روشن میکردی با شمعی که بهت

دادم میگفتی تولدم مبارکخنده

 

 

اولین بارانهای پاییزی

 

 

چند وقت همش شال میزنی تو خونه یا موقع خواب در حال بازی کردن

با اینکه چند تا روسری داره فقط شال مامانی یا عمه رو میخواد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

سارا مامانی شیدا
2 آذر 92 11:29
ما منتظریم
نسم مامان آرتین
5 آذر 92 11:50
آخ جون دوباره دارم روی دختر مه رومو میبینم خدا رو شکر که الان همه چی رو به راهه وحال همتونم خوبه زینب جون خیلی ناراحت شدم خدا هیچ بچه ای رو مریض نکنه من کهداشتم میخوندم نصف عمر شدم ببین شما ها چی کشیدید 100000تا میبوسمتون
مامان فرنيا
6 آذر 92 15:40
عزيزم خدا را شكر همه چيز به خير و خوبي تمام شد من كه با خوندن مطلبت گريه ميكردم واقعا سخت بوده ميتونم حس كنم چه وضعي داشتي ان موقع خدا را شكر مشكل بدي پيش نيامد
مامان فرنيا
6 آذر 92 15:42
انشالله عزاداريهاتون قبول باشه به حق اين ماه عزيز ايشالله هميشه سلامتي باشه بخصوص براي بچه ها
مامان فرنيا
6 آذر 92 15:42
سالگرد ازدواجتون هم مبارك باشه
مامان آرشیدا کوچولو
8 آذر 92 9:17
عزیز دل خاله چه عجبی بالاخره پست قشنگ گذاشتی زینب جون آرمیتای نازنینم چطوره ؟ بیمارستان رفته بود ؟؟؟ سومین سالگرد یکی شدنتون رو هم تبریک میگم شاهکارهای خوشمزه ات فوق العاده اند برای دستشویی رفتن آرمیتا دیگه مشکلی نداری ؟ از استادم برات سوال کردم گفت تا سه سالگی جا داره
فهيمه
9 آذر 92 11:15
واي عزيزم خيلي خيلي ناراحت شدم . واقعا" تصورش هم سخته . خدا ميدونه بابا و مامان تو اون شرايط چي كشيدن ايشالا هميشه صحيح و سالم باشي خاله جون
زهرا
9 آذر 92 23:41
وای خداچه روزبدی داشتیدولی بازهم شکرکه به خیرگذشت انشالله آرمیتای نازم همیشه سلامت باشه
مامان آرتین (الهه)
10 آذر 92 22:04
وااااااااااااااای خدای من خداروشکر که بخیر گذشته و الان خوبی
مامان محمد و ساقی
12 آذر 92 19:10
سلام عزیزم خوبی برای پستهای قبلی کامنت گذاشتم ولی نیستن یعنی ثبت نشده؟یا شما تایید نکردی؟
مامان کیاوش
13 آذر 92 16:26
وای عزیزم خیلی ناراحت شدم.خیلی سخته.چی کشیدی تو اون ساعت ها! خدا رو شکر که آرمیتا جان مشکلی نداشت.
مامان فتانه
15 آذر 92 14:22
مااومدیم با یه اپ جدید
مامان ارمیا و ایلمان
18 آذر 92 13:15
خدا ر هزاران بار شکر که خطری نبود. خدا همه بچه هامونو در پناه خودش حفظ کنه ایشالله. امیدوارم که همیشه تن گل دختریمون سالم باشه و لبش هم خندون.
مامان ارسطو
19 آذر 92 1:15
سلام وایییییییییییییییییییی تو چه شرایط سختی بودی و چه روزایی رو گزروندی خیلییییییییییییییییییییییی ناراحت شدم همینطور که نوشته هاتو میخوندم گریه میکردم ایشالا که اخرین بار باشه که همچین اتفاقاتی براتون می افته خدارو شکر به خیر گذشت ارمیتا جون رو ببوس