آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

تولد 4 سالگی آرمیتا گلی

      زندگیم ... قشنگم... عزیزترینم ...تولدت مبارکت....4سالگیت مبارک دخترم                                                           روزی که به دنیا آمدی هرگز نمیدانستی زمانی خواهد رسید که آرامش بخش روح و روان کسی هستی که با بودن تو دنیا برایش زیباتر است بهانه ی زندگیم تولدت مبارک تولد...
1 اسفند 1393

تولد سه سالگی

        یکم اسفند   چه بی همتا روزی ست برای من   بی همتا و بی مانند   برای من   منی که تو را از جانم دوست تر میدارم...   تار و پود ذهنم عجین شد با این زمان خجسته از روزی  که قلبم با حس   بودنت آشنا شد...حقا که پرو بالم بخشیدی با آمدنت        ...     اکنون آرمیتایم ، فرشته مهربان آرزوهایم!   بدان که وجود من لبریز شوق بودن توست   چنان سرشارم از بودنت   که...   که فقط خدا میداند   و وجود جهان نیز    ...
1 اسفند 1392

33 ماهگی و خبرهای آبانی

    سلام به نفس زندگیم   سلام دوستان گلم  و نی نی های خوشگل خیلی دلم برای همه تون تنگ شده بود   ببخش دخترم این ٢ ماه هیچ مطلبی ننوشتم از این به بعد قول میدم خاطرات زیبایت را ثبت کنم   عزیز دل مامان ١ آذر ٣٣ ماه شد ٣٣ ماهگیت مبارک دختر نازم ٢ سال ٩ ماهه شدی   اینقدر دخملی شیرین زبون شده حتی یک دقیقه هم ساکت نیست همش در حال پرسیدن سوال هستش   این چیه ، چرا اینطوری شد ، چیکار می کنید ، و ...   وقتی میخوام ازش عکس بگیرم میگه مامان برم عطر بزنم تا بوی خوب بدم بعد عکس بگیر   خیلی از شعر ها و داستان ها رو یاد گرفتی با کمک مامانی همشون میخونی    ...
4 آذر 1392

وسایل نقلیه های آرمیتا و تولد آرشیدا جونی

آرمیتا تا این لحظه ، 2 سال و 7 ماه و 13 روز و 12 ساعت و 15 دقیقه و 0 ثانیه سن دارد عزیز دل مامان سلام قربون دخمل گلم بشم 3 تا وسیله نقلیه داره مرتب باهاشون بازی میکنه خیلی وقت بود میخواستم عکسهایش بزارم حالا وقت کردم چند وقتی هست دیگه خیلی وقت ندارم بیام به وبلاگت سر بزنم هم کلاس ورزش میرم هم شما خیلی نق میزنی نمیدونم چیکارت کنم همش باید بغلم باشی تا من باهات بازی نکنم ب ازی نمیکنی از دو هفته پیش که رفتیم دزفول انگار ترسیدی بعد از 3 ماه که از پوشک گرفتمت به راحتی میگفتی دیگه نمیگی مخصوصا موقع مدفوع کردنت اینقدر این 2 هفته کلافه شدم روزی چند دست لباس میشورم اعصابم به طور کلی بهم ریخته اولش با آرامش باهات صحبت کردیم ...
14 مهر 1392

آخرین جمعه تابستان - 31 ماهگی

      سلامی به گرمی خورشید یه سلام هم به به بچه هایی که امسال رفتن  کلاس اول اینقدر ذوق و شوق داشتم وقتی بچه ها   میرفتن مدرسه انشالله آرمیتا زودتر بزرگ بشه بره کلاس اول انشالله زنده باشم اون روز ببینم     روز اول مهر 31 ماهگی خانم طلا 31 ماهگیت مبارک   قربون دختر گلم بشم اینقدر شیرین زبونی میکنی وقتی در حال بازی هستی یواشکی شعر میخونی   تا میام ازت فیلم بگیرم نمیخونی شعر یه توپ دارم قلقلیه البته بعضی  از کلمات نمیگه اما تو این سن   عالیه که بیشتر شعر میخونی شعر چشم چشم دو ابرو و لی لی حوضک و آقا پلیسه و عروسک قشنگ   من و  کتاب می می ن...
6 مهر 1392

خمیر بازی

    سلام عزیزترینم  ساعت 5 صبح روز پنجشنبه  28 شهریور آرمیتا تا این لحظه ، 2 سال و 6 ماه و 28 روز و 22 ساعت و 0 دقیقه و 0 ثانیه سن دارد   دلبر مامان  6 شهریور ماه با هم خمیر بازی کردیم خیلی بهت خوش گذشت به مامانی بیشتر 2  ساعت داشتیم بازی میکردی برای اولین بار خمیر بازی میکردی از اول مراحل که خمیر را اول درست کردیم   کنارم بودی تا خمیرها را رنگ کردم رفتم دستهایم را شستم وقتی اومدم خانم گلی همه رنگها قاطی کرده بود اول برات یه سرویس دست بند و گردنبد و انگشتر درست کردم سعی کردم چیزهایی را برات درست کنم   که دوست داری بلافاصله خرابشون میکردی بعد یک گل بعد ب...
3 مهر 1392