آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

پارک رفتن و عکسهای عسل مامان

1391/12/22 18:55
نویسنده : مامان آرمیتا
723 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

سلام عزیز مهربون

قربونت برم الهی دختر طلای ما چند روز بود سرماخورده بود خدا را شکر حالا بهتر شده

حالا فرشته مهربون ما گرفته خوابیده همه وقتم با شما پر میشه نمیدونی چقدر لذت میبرم

 با اینکه ماشالله اینقدر شیطون شدی هر جا میریم مخصوصا خونه ۲ تا باباجون اینا

دست به همه چیز میزنی ماشالله قدت که بلندتر شده کمی پا بلندی میکنی 

به چیزی که میخوای میرسی امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی شیطنت کنی قربونت برم

 

 

پنجشنبه ۲۳ آذر هر هفته ناهار میریم خونه مامانجون مامانی همه خاله ها و دایی هایم میاین آنجا

شما هم با بچه ها بازی میکنی مامان تصمیم گرفت تا هوا خوب و آفتابی هست بریم پارک

بعد با پسر داییهایم جواد و مهدی و وحید و هدی دخترخاله ام رفتیم پارک

اولین باری بود که بدون بابایی اومدیم پارک بابایی رفته بود استخر بعدش سر ساختمان کار داشت

 با کمک هدی سرسره بازی کردی و تاب بازی چند تا عکس گرفتم

 اصلا دیگه نمیزاری عکس بگیرم هر چی صدات میکنم محلم نمیزاری به کار خودت ادامه میدی

یک ساعت تو پارک بودیم بعد آمدیم خانه بچه ها هم اینجا بودن شما خوابیدی از خستگی

عصری با مامانجون رفتی روضه تونستم کمی کارهایم را بکنم شب رفتیم خونه مامانجون شام خوردیم

بعد روضه خانم مرداد بود  به اصرار بقیه رفتیم خدا را شکر اذیت نکردی پیش مامانجون بودی و هدی

 

روز جمعه ۲۴ آذر رفتیم خونه باباجون اینا برای ناهار باز هم شروع کردی به نخوردن غذا

 ۲قاشق برنج که میخوردی حالا دیگه نمیخوری فقط شیر میخوری خیلی دیگه وابسته به شیر شدی

مامانی اذیت میکنی تو خواب هم هر نیم ساعت یک بار شیر میخوری همش گرسنه هستی

 از بین میوه ها کمی نارنگی میخوری همین بعضی وقتها سیب زمینی سرخ کرده پسته و گردو

 همین غذای دخملی هست تو تمام روز خیلی میترسم خدای نکرده کمبود نداشته باشی

 ویتامیکس و آهن میخوری اون هم با زور میخوری

ساعت ۷ شب بود رفتیم آخرین روز روضه دختر داییم بود شما خوابیدید موقع برگشتن بیدار شدی

 با بابایی آمدیم خونه باباجون اینا ازت چند تا عکس گرفت بابایی در ادامه میزارم

 

 

مثل باران چشمهایت دیدنی است

شهر خاموش نگاهت دیدنیست

زندگانی معنی لبخند توست

خنده هایت بی نهایت دیدنیست

 

 بفرمایید ادامه مطلب :


ادامه مطلب
[ یکشنبه بیست و ششم آذر 1391 ] [ 5:44 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 16 نظر ]

فدات بشم اولین بار که دستکش دستت کردم قربونت برم یه کوچولو برات بزرگه چون دستهات کوچکه

قربون دختر گلم بشم الهییییییییییییییییییییییییییی

 

 

فدات شما با کمک هدی رفتی بالای سرسره نشستی

 

عسل مامان خسته شده داره چوب شور میخوره

اینجا شیر میخواستی گریه میکردی

وقتی از روضه برگشتیم بابایی چند تا عکس ازت گرفت

وقتی بهت میگیم ناز کن انگشتت را میزاری کنار لپت

 

قربون قد و بالات بشم

 

 

خیلییییییییییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییییییییییییییییی دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارمممممممممممم

[ یکشنبه بیست و ششم آذر 1391 ] [ 5:44 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 16 نظر ]
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)