آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

خبرهای نوروزی _ پنجمین مروارید

1391/11/24 20:15
نویسنده : مامان آرمیتا
369 بازدید
اشتراک گذاری
 
 

zibazibazibaسلام به گل قشنگمzibazibaziba

سلام به همه دوستان گلم اميدوارم اين چند روز تعطيلات به همه خوش گذشته باشهziba

عزيز دلم ميخوام از روز دوم فروردين که شروع شد با تب کردن گلي خانم شروع شدziba

تا ششم فروردين فقط تب ميکردي همش تو اين چند روز بيقراري و گريه ميکردي

وقتي قطره استامينوفن ميخوردي کمي بهتر ميشدي ما هم عيد ديدني ميرفتيمziba

زود ميرفتيم خانه اما روز هفتم که تب قطع شد روي بدنت يه عالمه دونه قرمز زدziba

خيلي ترسيده بودم فکر ميکردم شايد آبله مرغان يا سرخچه گرفته باشي

خيلي گريه کردم و از خدا خواستم برات قبل از اينکه بريم دکتر اين بيماريها نباشهziba

بلافاصله تا ديدم به بابايي زنگ زدم امد رفتيم دکتر و گفت ويروس وارد بدنت شدهziba

تا اين خبر گفت من و بابا اينقدر خوشحال شديم حتي برات نذر هم کرده بودم

خدا را شکر هيچ چيزي برات تجويز نکرد آمديم خانه بابا از سر راه برامون بستني ziba

خريد به خاطر اين خبر خوب شما هم اصلا نخوردي چون اين چند روز غذا نخورديziba

خلاصه اينکه تا نهم فرودين اين دونه ها رفتن و شما کمي بهتر شدي خانم گل

به خاطر بيماري شما امسال هيچ جا نرفتيم بيرون از شهر فداي يه تار مويت ziba

همين که سالم و تندرست هميشه باشي براي من يه دنيا خوبي و خوشيziba

از روز يازدهم فرودين هر روز رفتيم پارک با باباجون اينا و خاله بابايي

روز دوازدهم براي ناهار رفتيم پارک شهروند خيلي خوب بود اصلا اذيتم نکرديziba

روز سيزدهم فروردين رفتيم پارک  تمام فاميلهاي بابايي از کوچک تا بزرگ ziba

چون فاميلهاي ماماني همه رفته بودند دزفول و مامانجون اينا بندر ديلم

مامانجون براي ناهار ماکاروني درست کرده بود خدا را شکر کمي غذا خورديziba

کمي بازي کردي با پارمين بعد خوابيدي وقتي بيدار شدي با بابايي رفتيم ziba

پيش وسايل بازي دختر خاله بابايي اونجا بود با دخترش مارينا بازي ميکرد

سوار سرسره شدي کمي ترسيدي بعد که خوشت آمد بازي ميکرديziba

ساعت ? بود که خوابيدي تو پارک تا ساعت ? هم خواب بودي از عجايب بودziba

بيدار که شدي شام خورديم بچه ها هم سبزه گره زدند نفسي من هم همين طور

پانزدهم فروردين بعد از پنج ماه پنجمين مرواريدت رويت شد وقتي داشتتي ميخنديديziba

 ساعت ? بعد از ظهر خونه باباجون اينا اين چند روز هم مخصوصا شب ها تو خواب گريه ميکرديziba

مبارکت باشه گلمziba اميدوارم بقيه به راحتي در بياري و هميشه سلامت باشي گلمziba

 خيلي خيلي  خيلي دوستت داريم

عکسها در ادامه مطلب :


:ادامه مطلب:
نوشته شده در پنجشنبه هفدهم فروردین 1391ساعت 4:18 بعد از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات

 

الهی بمیرم تب داشتی خونه دایی مامان

پارک شهروند

 

برای اولین بار سوار شدی نفسی

سیزده بدر در حال غذا خوردن

قربون غذا خوردنت

فدات بشم با اون چشمهای زیبایت

 

در حال گره زدن سبزه


 

 

نوشته شده در پنجشنبه هفدهم فروردین 1391ساعت 4:18 بعد از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)