آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

23 ماهگی - خداحافظی از شیر مادر

1391/12/22 19:13
نویسنده : مامان آرمیتا
475 بازدید
اشتراک گذاری
 

 

دیروز ۱/۱۱/۹۱ عزیز دلم ۲۳ ماهگیت مبارک

 

دقیقا یک ماه دیگه شما یک دختر ۲۴ ماهه یعنی ۲ ساله میشی گل خونه ما

 همه میگن چه زود گذشت ولی برای من لحظه به لحظه ی که میگذشت

لحظات همراه با سختی ولی شیرین و چه لذتی بالاتر از این

آرمیتا عشق کوچولو ما داره کم کم بزرگ بزرگ میشه با جملات بازی میکنه

خدا را شکر حرف زدنات بهتر شده تا هر چی جدید میشنوی مثل طوطی زود میگی

 یا هر کاری جلوت انجام بدیم سریع تو اون کار را میکنی ماشالله اینقدر شیطون شدی

عزیز دلم مامانجون بهت میگه اسمت چیه میگی آرمیتا بهت میگه فامیلت چیه اقی پور (تقی پور)

قربونش برم اینقدر خوشگل میگی نمیدونم هر کلمه ای که میگی اولش را با الف شروع میکنی

با دکتر هم حرف زدم گفت تا ۳ سالگی اشکال نداره همین که حرف میزنه کافیه

دارم حیوانات چه غذاهایی میخورن کار میکنیم و رنگها

مامانی                                    آرمیتا

خرگوش چی میخوره                   هویج

سگ چی میخوره                       استدون

گربه چی میخوره                        گوشت - موش

شیر چی میخوره                         گوشت

ماهی کجا زندگی میکنه                    آب

از رنگها سبز و قرمز و آبی میشناسه

عاشق شمع و کبریتی همش شمع میاری میگی تولد فوت 

خدا را شکر شروع کردی  شیر میخوری حدود یک لیوان با شیشه شیر بهت میدم دوست داری

ژله را خیلی دوست داری عصرانه بهت میدم میگی اله آبی اله قرمز بده قربون اون حرف زدنت

از امروز شروع کردی کلمات ۳ کلمه ای میگی چقدر ذوق کردم گفتی مامانی بیا اینجا

 روز ۱ اسفند ۸۹ روز یکشنبه ساعت ۹ صبح برای اولین بار تو رو درآغوش گرفتم بهت شیر دادم

۳۰ دی ماه سال ۹۱ ساعت ۱۲ ظهر بود دخملی شیر خوردبرای آخرین بار عز یز دلم

دلم برای این روزها تنگ میشه عاشق لحظاتی هستم که شیر میخوردی موها مامانی تو دستت

میگرفتی باهاشون بازی میکردی از بدو تولد تا حالا عاشق نگاه کردن به چشمهای زیبایت که شیر

میخوردی این ۲ روز که شیر نخوردی همش میای روی پاهام میشینی مامانی بغل میکنی البته از قبل

هم این کار میکردی اما حالا خیلی خیلی بیشتر شده دست هایت دور گردن مامانی و بوسه بارانم

میکنی خدایا شکرت به خاطر این همه خوبی و مهربونی

عشق به تو چیزی نیست که در کلمات بگنجد یا قابل تصویر کشیدن باشد

 ولی هر نگاهی که به تو میکنم فقط هزاران بار میگویم

خدا یا شکرت به خاطر فرشته کوچکی که به ما هدیه داد


گاه یک لبخند آنقدر عمیق میشود که گریه می کنیم.

 


گاه یک نغمه آنقدر دست نیافتنی میشود که با آن

زندگی می کنیم.

گاه یک نگاه آنچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش

نمی کند.

و

 


 گاه یک عشق آنقدر ماندگار می شود که فراموشش

نمی کنیم.

هر کلمه ای که نوشتم اشک ریختم تا نوشتم عاشقتم مامانی نمیدونی بیشتر از چیزی که فکر کنی

دقیقا امروز ۲ روز هست شیرنخوردی یه موفقیت بزرگیه انشالله در تمام مراحل زندگیت موفق باشی

با اینکه همش میگی می می میخام مخصوصا شب ها چند بار بیدار میشی بهت میگم اوف شده

 تو عالم خواب میگی باشه لالایی من هم لالایی میخونم تا بخوابی

قربونت برم که اینقدر خوب باهام همکاری کردی اذیتم نکردی همش فکر میکردم خیلی سخته شب ها

بهونه بگیری گریه کنی اما خدا را شکر اذیت نشدی به مامانهای مهربون هم میگم نگران نباشن این

پروسه از شیر گرفتن خیلی آسونه نه سخت با کمی حوصله به خوبی تموم میشه

این چند روز کارم شده داستان خوندن لالایی تا بخوابی روزی ۱۰ بار حسنی و بز بز قندی

و شعر های لالایی میخونم چون خیلی دوستشون داری

ساعت خوابت بهم ریخته اما کم کم عادت میکنی گلم این ۲ روز صبح ها تا ساعت ۱ خوابیدی

  و ظهر ها همیشه میخوابیدی اما الان ساعت ۸ تا ۹ شب میخوابی یعنی بیهوش میشی

 تا ساعت ۳ شب بیدار میمونی با یه عالمه داستان خوندن تا بخوابی امیدوارم خوابت بهتر بشه

انشالله بتونم تو تابستان از پوشک بگیرمت فکر کن این سخترین کاری باید باشه باید انجام بدم

هدیه مامان و بابا به دختر گلمون به خاطر این کار بزرگ مجموعه صد آفرین برات سفارش دادیم

چون خیلی دوستش داری تا تلویزیون میبینی میشینی ساکت فقط باهاشون کلمات تکرار میکنی

برای جشن تولد امسالت هم یه جشن کوچولو میگیرم چون میخوایم بریم تو خونه جدید

 امسال به خاطر اسباب کشی نمیتونم اونجور که دوست داشته باشم برات تولد بگیرم

انشالله سال دیگه تو خونه خودمون بهتریت تولد را برات میگیرم 

 

تمام دارایی من قلبی است که در سینه دارم و برای تو می تپد ، آن را به تو تقدیم میکنم

پیشاپیش تولدت مبارک

روز دوشنبه رفتیم نمایشگاه کتاب یه عالمه برات کتاب خریدم

 بعدا نوشت : عزیز دلم پکیج صد آفرین رسید ساعت ۸شب روز سه شنبه

 داری با بابایی سی دی نگاه میکنی خیلی دوستش داری  خدا را

 

رم دوربین خراب شده وقتی درست شد عکسهایت را میزارم

[ دوشنبه دوم بهمن 1391 ] [ 2:54 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 30 نظر ]
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)