آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

یه روز آفتابی در پارک

1391/12/22 19:11
نویسنده : مامان آرمیتا
643 بازدید
اشتراک گذاری
 
 

 

 

روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو

 
،به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی

 
با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی

 

سلام خورشید درخشان خونه ما

امروز بعد از چند روز آسمان آفتابی شد از این فرصت استفاده کردیم با بابایی رفتیم پارک

سوار تاب و سر سره شدی بعد از اونجا که خسته شدی رفتیم فروشگاه خرید کردیم

دوباره رفتیم یه پارک دیگه سوار سرسره و تاب بشی قربونت برم خوشحالیم از خوشحالیت

بعد هم آمدیم خانه کمی غذا خوردی بابایی فیلم کلاه قرمزی بچه ننه گرفته خیلی دوسش

داری بچه ننه رود اشتی نگاه میکردی تو بغل بابایی خوابیدی قربونت برم الهی

دیشب برای اولین بار شیر نخوردی خوابیدی اما تا صبح که بیدار شدی ۳ بار شیر خوردی 

 
میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،مثل یک گل به پاکی چشمهایت،به وسعت
 
دنیای بی همتایت

:

  

عکسها در ادامه مطلب:


ادامه مطلب
[ چهارشنبه بیست و هفتم دی 1391 ] [ 5:57 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 21 نظر ]

 

 

 

 

داشتی با بابایی دید دید بازی میکردی

فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت بششششششششششم

گل خونه ما خوابیده چند روز هست ظهرها بدون اینکه شیر بخوری میخوابی دلم کباب میشه تا بخوابی

[ چهارشنبه بیست و هفتم دی 1391 ] [ 5:57 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 21 نظر ]
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)