آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

روز های آخر صفر _

1391/12/22 19:06
نویسنده : مامان آرمیتا
688 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 سلام  عروسک قشنگم

حلول ماه ربیع الاول را به تمام دوستان گلم تبریک میگم

دختر گلم ببخشيد اين چند مدت نتونستم بيام چيزي بنويسم

دختر گلم از الان ده روزي هست سرماخوردي آبريزش بيني داري دواهايت مرتب ميخوري اما بهتر نشدي

 دیروز نوبت دکتر داشتی رفتیم اطفال  گفت همه چیزت خوبه باید غذا

خوردنش بهتر کنم دکتر اطفال دارو داد و بخور انجام بدیم انشالله هر چه زودتر خوب بشي همش با دهانت

نفس ميکشي دلم برات کباب شده دوباره غذا نميخوري به خاطر سرماخوردگيت هنوز بهت شير ميدم کمتر

از قبل شده اما دلم نيومد با اين حال بدت شير را ازت بگيرم عمر و نفس مادري درد و بلات تو جون مامان

 

از اين چند روز برات بگم روز چهارشنبه ۲۰دي ماه رفتيم روضه خونه سارا جون اينا مامان علي خوشتيپ

مريم جون و پريسا گلي هم اونجا بودن خيلي خوشحالم دوستهاي گلي مثل سارا و مريم جون دارم

 آرميتا اول خجالت ميکشيد رو پا مامان نشسته بود بعد از کمي شروع کرد با پريسا جون بازي کردن

عروسکي که فرشته مهربون به پريسا داده بود بازي کردن بعد شيطنت دخملي گل کرد رفت تلويزيون

خاموش کرد چند وقت ياد گرفتي دکمه تلويزيون يا مانيتور خاموش کني

روز پنجشنبه هم براي ناهار رفتيم خونه مامانجون خاله از ماهشهر آمده بود تا تونستي شيطنت کردي

تاعصري آنجا بوديم اين چند روز هم هوا خيلي سرد شده خواستم بريم بازار اما به خاطر شما که مريض

بودي نرفتيم شب رفتيم خونه باباجون يه عالمه با عمه بازي کردي آمديم خانه خاله اينا آمدن پيشمان

شب هم آنجا خوابيدن تا ساعت۲ بيدار بودي

روز جمعه ۲۲ دي ماه ۲۸ صفر بودمادر بزرگ ماماني نذري حلوا داشتن مامانجون اومد شما را برد آنجا بعد

ظهر رفتم دنبالت مامانجون گفت آرميتا حلوا خورده براي اولين بار ميخوردي هيچ وقت نخورده بودي چون از

چيزهاي شيرين بدت مياد براي ناهار رفتيم خونه باباجون اينا ناهار خورديم شب هم براي شام دعوت بوديم

خونه دايي بابايي هر سال ۲۸صفر نذري داره همه خانواده دعوت ميکنه خونشون با بچه ها بازي کردي ۵ تا

ني ني کوچولو امسال به خانواده اضافه شده انشالله هميشه سالم و سلامت باشن تا ساعت ۱:۳۰ آنجا

بوديم خييلي خوش گذشت ساعت ۲ بود که خوابيدي

روز شنبه ساعت ۷:۳۰ خونه مامانجون ماماني زيارت عاشورا داشتن رفتيم با بچه ها بازي کردي تو اتاق

ساعت ۹ بود رفتم روضه خونه مامان سارا جون ، مامان سارا و کلا خانواده گل دوست داشتني هستن

 مثل سارا جون با محبت و مهربون هستن انشالله هميشه کنار هم شاد و سلامت باشن

وقتی آمدیم از روضه تصمیم گرفتیم آرمیتا برای اولین بار عقب ماشین بزاریم کمی نشستی آمدی بغلم

 

بعد هم رفتیم خونه عمو بابایی زن عمو بابایی رباط صلیبی پاش پاره شده بود انشالله هر چه زودتر خوب

بشه عمو بابایی ازت چند تا عکس گرفت کمی شیطنت کردی تا ساعت ۱۲ آنجا بودیم

 

عکسها در ادامه مطلب:
 


ادامه مطلب
[ سه شنبه بیست و ششم دی 1391 ] [ 6:26 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 7 نظر ]
 

 

خونه دایی بابایی 

 

 

[ سه شنبه بیست و ششم دی 1391 ] [ 6:26 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 7 نظر ]
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)