آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

نذری و آرمیتا دیگه غذا میخوره

1391/12/22 19:05
نویسنده : مامان آرمیتا
554 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سلام به دو چشمون سیاهت

چهارشنبه شب رفتیم خونه مامانجون به خاطر نذری که دارن کمکشون کنیم کمی دیر شد مهمان داشتن

از ساعت ۱۲ شب مشغول شله زرد پختن کردیم ماشالله به دخترم اینقدر شیطنت کردی ۳ بار افتادی

اول پیشانیت کبود شد بعد لبت پاره شد خون میومد خدا را شکر و سومین بار هم به خیر گذشت

ساعت ۴ به زور بهت شیر دادم خوابیدی صبح از خواب بیدار شدی میخواستی دست بزنی

 تو شله زردها به زور تونستم ازت چند تا عکس بگیرم هستی مامان

 برای تمام دوستان وبلاگیم دعا کردم هر آرزویی دارن برآورده بشه

خوشگل مامان دیگه فقط از شب تا صبح کمی شیر میخوره از این هفته کم کم شب ها نباید بخوری

ظهرها مامانی یه عالمه باهات بازی میکنم بعد برات لالایی میگم تو بغلم میخوابی فدات بشم اینقدر باهام

همکاری کردی اصلا باورم نمیشد وقتی همه میگفتن از شیر آرمیتا را بگیر میگفتن به غیر از شیر چیزی

نمیخوره بلایی سر بچه ام میاد اما حرف بزرگترها زودتر باید گوش میکردم

 

در اوج آسمان به دنبال تو ، هر جا میروی باز هم یکی هست به دنبال تو

تویی که در قلب منی و منی که همیشه فدای توام

دیگر به دنبال بهترین ها نیستم ، من شیفته آن خوبی های توام

 

 دخترم برای اولین بار تو و بلاگت نوشتم آرمیتا دیگه غذا میخوره خدا راشکر

 باز هم شکر خدا و دعاهایم آخر مستجاب شد انشالله همیشه سالم و سلامت باشی نفسم

از خدا دیگر هیچ نمیخواهم ، دیگر هیچ آرزویی ندارم ،

 رویایم را میخواستم که به آن رسیدم ، دنیا را میخواستم که آن را به دست آوردم ،

 رویایی که همان دنیای من است، و تویی که همان دنیای منی

هنوز به صبحانه علاقه نداری کمی پنیر و کره خالی میخوری مربا و فرنی و سرشیر و ...

 از چیزهای شیرین بدت میاد اما عاشق حلیم شدی به خاطر همین بابایی مرتب برات میخره

هر روز عصرانه تخم بلدرچین بهت میدم و مغزها و میوه اناراز همه بیشتر دوست داری

متاسفانه شیر زیاد نمیخوری برات یه عالمه لیوانهای مختلف گرفتم نی دار اما فقط روز اول بعد نمیخوری

امیدوارم زودتر شیر بخوری استخوان بندیت محکم بشه چون خیلی ضعیف هستن شیر با طعم های مختلف

دوست نداری همه را امتحان کردم اگر کسی راه حلی داره بهم پیشنهاد بده ممنون دوستان خوبم

 

در آخر آمیتا گلی امروز از صبح که بیدار شده سرما خورده امیدوارم زودتر خوب بشه

الان تونستم بنویسم با مامانجون رفتی خانه اشان دلم برات تنگ میشه اگر نبینمت

دوستت دارم عشقق زندگیم عاشقتم با تو نفس میکشم

 
چقدر قلبت زیباست

 
چه بی انتهاست قصر عشق تو و من چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم ، در کنار تو

 
تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر

 
میخوانمت تا دلم آرام بماند

 

عکسها در ادامه مطلب:

 


ادامه مطلب
[ شنبه شانزدهم دی 1391 ] [ 4:5 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 32 نظر ]
 

عزیز دلم همش دوست داشتی کفگیر دستت باشه بهم بزنی داخل قابلمه فقط برنج بود فعلا

 

.

فدان شم بیشتر شله زردها از دورت برداشتم تا خرابشون نکنی 

 

[ شنبه شانزدهم دی 1391 ] [ 4:5 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 32 نظر ]
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)