آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

سفر سه روزه به ماهشهر

1392/3/2 13:10
نویسنده : مامان آرمیتا
738 بازدید
اشتراک گذاری
 
 

 

سلام به عشق زندگیم

سلام به دوستان گلم و نی نی های ناز نازی

بعد از یک هفته اومدم پای نت دلم برای همه تنگ شده بود

عزیز دلم پنجشنبه ۱۲ اردبیهشت با مامانجون رفتیم ماهشهر با قطار برای سومین بار بود سوار شدی

چون عمو مهران تاندول پاش پاره شده بود رفتیم ماهشهر پیش خاله اکرم

سوار قطار که شدیم از پشت پنجره بابایی نگاه میکردی باهاش خداحافظی میکردی

به خاطر مشغله کار که داشت نتونست بیاد قرار بود شب بیاد

قطار حرکت کرد برای خودت روی صندلی نشسته بودی چون از خواب بیدار شده بودی حوصله نداشتی

هیچی هم نخوردی چند دقیقه بعد از حرکت یه باران شدیدی آمد آرمیتا محو تماشای باران شد

بعد حوصله اش سر رفت بهانه بابایی میگرفت میگفتی بریم پیش بابایی خسته شدم

یه واگن خالی بود رفتیم اونجا باهات بازی کردم شعر خوندم تا بالاخره رسیدیم

باد شدیدی میومد ما هم زود ماشین گرفتیم رفتیم خونه خاله

شما هم خوشحال به خونه رسیدیم خاله صبحانه آورد نخوردی

 گچ پای عمو مهران آبی بود آرمیتا اینقدر میترسید همش گریه میکرد

تا عمو جوراب پوشیده باهاش بازی کردی ظهر هم خوابیدی

عصری بردمت تو پارکینگ و تو کوچه یه عالمه بدو بدو کردی چون بهانه بابایی میگرفتی

با لب تاپ برات عمو پورنگ گذاشتم تا کمی ساکت شدی

جمعه ساعت ۸ صبح بابایی اومد به خاطر شما صبح زود حرکت کرده بود اومد پیشت

وقتی بیدار شدی یه عالمه خوشحال شدی ناهار خورش سبزی خوردیم ظهر هم خوابیدی

عصری هم با بابایی و عمو رفتیم پارک هوا سرد شده بود از صبح باران زده بود همراه تگرگ

یه عالمه بازی کردی اینقدر ذوق میکردی قربونت برم بعد از یک ساعت بازی خسته شدی آمدیم خانه

شام خاله درست کرد رفتیم دریاچه شام خوردیم رفتی با وسایل بازی کردی نه انگار تازه از پارک اومدی دوباره از

این سرسره به اون سرسره سوار تاب و الاکلنگ

بعدبا هم رفتیم کنار آب ازت عکس بگیرم یهو دیدم دویدی تو آب تا کمر رفتی تو آب تا تونستم بگیرمت

با اینکه ترسو هستی نمیدونم رفتی تو آب اصلا نترسیدی اگر نمیگرفتمت میرفتی

به خاطر همین موضوع خیس شدی دور پتو گذاشتمت اومدیم خونه لباسهایت را عوض کنم

فردا ظهر از خواب بیدار شدی با هم بازی کردیم عصری رفتم بازار اصلا لباس سایز شما نبود

ساعت ۸ شب آمدیم اهواز تو راه هم چیپس خوردی بعد خوابیدی تا اهواز

ماجرای سه روزه ما به ماهشهر البته خیلی خلاصه نوشتم ببخشید طولانی شد

 

از روز یکشنبه خاله اینا اومدن خونه ما امروز عمو عمل داشت برای پایش صبح رفت بیمارستان

انشالله هر چه زودتر خوب بشه قراره دوباره بیان اینجا

در حال اسباب کشی هستیم یه عالمه کار داریم این چند روز با کمک خاله وسایل جمع کردیم

 

 

خانم گلی داخل قطار از تو پنجره نگاش میکردی

قربونت برم عاشق بارونی 

 باز لباس سفید کردم تنت میگفتی من عروس شدم عاشقتم هستی من

قربونت برن همش با کیفت بازی میکردی یا نقاشی میکردی 

فداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای این خوشگله

گل زیبا روی من 

یکی یه دونه خونه ما عشق ما نفس ما هستی ما 

بفرمایید ادامه مطلب 

 

ادامه مطلب

 

نوشته شده در سه شنبه هفدهم اردیبهشت 1392ساعت 2:6 بعد از ظهر توسط مامان آرمیتا | 20 نظر

تاب تاب عباسی اینقدر باد بود موهات ببین چی شده 

 قربونت برم خسته شدی نشستی سر پله

کنار دریاچه سوار الاکلنگ دومین بار بود سوار شدی خیلی دوست داشتی 

 قربونت برم اینقدر ذوق میکنی

 

افتادی تو آب تو رو خدا نگاش کنید چجوری میخنده

اینجا داری عمو پورنگ میبینی

 

 

نوشته شده در سه شنبه هفدهم اردیبهشت 1392ساعت 2:6 بعد از ظهر توسط مامان آرمیتا | 20 نظر
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)