بیرق زنون
نفس من برای اولین بار روز یکشنبه با بابایی و دایی های مامانی رفتیم به سمت دزفول
بیرق زنون دایی مامان بود . وقتی حرکت کردیم بارون شدید می بارید چه لذتی داشت
خدا را شکرتو هم خوابیدی و قتی بیدار شدی نزدیک دزفول بودیم
بالاخره رسیدیم و همگی آمده بودند بعضی ها دخملی برای اولین بار دیدند
کمی غریبی میکردی شام خوردیم و آماده شدیم برای جشن
شروع کردند به خواندن مولودی و تو هم دستهایت تکان میدادی
موقع بیرق زدن همگی رفتیم تو حیاط عزیز دلم برای اولین بار دیدیم بیرق زدن را
همان موقع دعا کردم که برای همه تو این شب زیبا به مکه بروند
یه عالمه فشفشه و کاغذهای رنگین ریختند قربون چشمات بشم که با تعجب نگاه میکردی
موقع خواب که شد مثل همیشه مامان باهات بازی میکرد چون من و شما تو یه اتاق تنهاخوابیدیم
اگر سر و صدا کردی کسی از خواب بیدار نشه بعد دیدم ریحانه و متین هم آمدند باهات بازی کردند
ساعت ۳ بود که شما بچه ها خوابیدید.
تا فردا عصری آنجا بودیم قراربود برویم سر آب چون هوا سرد بود نرفتیم و آمدیم اهواز
خیلی خسته بودیم ساعت ۶ اهواز بودیم ساعت ۷بود خوابیدی تا ۱۱ شب هم زود خوابیدی .
بیرق زدن