آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

مسافرت

1391/11/5 19:33
نویسنده : مامان آرمیتا
182 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

        

سلام به ناز دختری

 

روز پنجشنبه تصمیم گرفتیم با بابایی و مامانجون برویم بندر دیلم

ساعت ۳:۳۰ بود حرکت کردیم به سمت ماهشهر دنبال خاله و عمو مهران

ساعت ۵ بود که رسیدیم ماهشهر کمی استراحت کردیم تا آماده شوند چون عمو تازه از سر کار اومده بود

ساعت ۶ بود که حرکت کردیم به پارک شهر هندیجان که رسیدیم چند تا عکس گرفتیم و تنقلات خوردیم

ساعت ۸:۳۰ بود که به بندر دیلم رسیدیم اول رفتیم بازار برایت یه دست بلوز و شلوار گرفتم

بعد رفتیم خونه خاله مامان شام خوردیم دخمل گلم همش بغل مامانی بودی غریبی میکردی

یه نوه زیبا داشتند اسمش سوفیا بود برای هم میخندید و حرف میزدید انگار حرف همدیگر میفهمیدید

سوفیا خانم ۳ ماه از شما کوچکتره .  بعد شروع کردی به غر زدن یعنی خوابم میاد.

ساعت ۱۱:۳۰ بود که خوابیدی برای اولین بار زود خوابیدی تازه تو ماشین هم خواب بودی.

ساعت ۱۰ صبح بیدار شدی البته چنر بار بیدار شدی شیر خوردی و خوابیدی دخملم

بعد از صبحانه آماده شدیم رفتیم بازار که برات ۲ تا کلاه و شال گردن و جوراب شلوری و عروسک و پاپوش

لباس گرم برای خانمی گیرم نیومد چون اکثرا برات بزرگ بودند

خاله مامان برای ناهار تدارک مفصلی دیده بود یکی از غذاها ماهی بود که برای اولین بار خوردی با برنج

ساعت ۵ بود که خداحافظی کردیم که بیایم اهواز اما خاله اول رفت بازار تا بقیه وسایلش را بخرند

ساعت ۷ بود رفتیم کنار ساحل هوا خنک بود تا میخوام ازت عکس بگیرم دیگه نمیزاری ناراحتم میکنی

حرکت کردیم اول رفتیم ماهشهر ساعت ۱۰:۳۰ شام خوردیم بعد آمدیم اهواز

ساعت ۱ اهواز بودیم چون شما همش خواب بودی تو ماشین تا ساعت ۳ بیدار بودی

این چهارمین سفرت بود امیدوارم که بهت خوش گذشته باشه شاهزاده خانم            

برای اینکه روز شنبه این مطالب ننوشتم خونه نبودیم چون گاز قطع شده بود رفته بودیم خونه باباجون اینا

مامان عصری رفت کلاس ورزش تا برای عروسی خاله که بهمن ماه هست لاغر بشه

دست عمه و مامانجون درد نکنه که از شما مراقبت میکنند تا مامان بتونه کلاس بره       

الهی مامان بمیره دیشب نمیدونم دستت به چی خورده بود ه انگشتت پاره شده بود

خیلی ازت خون رفت اصلا بند نمیومد دلم برات کباب شد گریه ام گرفته بود

عمه با الکل جای زخمت را تمیز کرد و یه چسب زخم رو دست خوشگلت برم من گذاشت

برای اولین بار چسب زخم به انگشت کوچکت زدیم قربون اون دستات برم من

جای تعجب داشت خانمی اصلا گریه نکردی خدا را شکر و میخندیدی         

 عکسها در ادامه مطلب:

 


:ادامه مطلب:
نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم آبان 1390ساعت 11:24 قبل از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات
      تازه از خواب بلند شده بودی پارک هندیجان                                      

 

                                                

 خونه خاله مامانی

 

                          

I LOVE YOU 

نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم آبان 1390ساعت 11:24 قبل از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)