آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

عروسی خاله جونی

1391/11/24 19:53
نویسنده : مامان آرمیتا
329 بازدید
اشتراک گذاری
 
                                                         ني ني شكلك

سلام گل زندگیم ببخش این چند مدت نبودم قول میدم تا روز تولدت هر روز برات یه پیام بنویسم نفسم

 

درگیر کارهای عروسی بودیم چون مامانی یه دونه خواهر داره یعنی شما فقط یه خاله داری ، دایی نداری

باید سنگ تموم میزاشتیم خدا را شکر همه چیز خوب شد لباسهایم از خیاط و آرایشم راضی بودم

دخملی گلم چون خیلی ریزه میزه هستی لباس کمتر گیر میامد خیلی زیبا بودی مثل یه پرنسس

عزیز دلم اینقدر پاهات کوچولو هستن کفش سایز گلی اصلا پیدا نمیشه تمام اهواز برات گشتم نبود

ای کاش موهات بیشتر بودند تا صورت نازت را زیباتر میکرد نازنینم کمی سرما خورده بود

 بابایی خوشتیپ دست کمی از داماد نداشت با اون کت و شلوار زیبایش  برای موهایش رفته بود آرایشگاه

با هم رفتیم آتلیه خانوادگی با هم عکس گرفتیم بعد رفتیم تالار

وقتی رفتیم تالار عروس و داماد نیامده بودند از گلی خانم چند تا عکس با سفره انداختم

بعد عروس و داماد آمدند مامانی و زن برادر داماد کارهایشان را میکردیم چون داماد هم یه برادر داره

خدا را شکر اذیتم زیاد نکردی دست بابایی گل درد نکنه که خیلی کمکم کرد تا ساعت ۱ شب تالار بودیم

تا خاله باهات میرقصید شما هم دستات میبردی بالا باهاش میرقصیدی قربونت برم ازت فیلم گرفتم

خلاصه به همه که خیلی خوش گذشت عروسی به یاد ماندنی بود انشالله همیشه به شادی با هم باشیم

با ماشین رفتیم دور زدیم و خاله و عمو را بردیم هتل پارس خیلی گریه کردیم من و خاله حتی بابا جونی

دست به دستشان دادیم و آمدیم خانه       چون خاله اینا قراره برن ماهشهر زندگی کنند رفتند هتل

انشالله زنده باشیم  عروسی عسل خانم را ببینم خیلی دوستش داریم

 

۲۲ بهمن رفتیم پاتختی کمی که نشستیم مامانی رفت کادوهای خانواده عروس را خواند شما پیش بابا بودی

دست همگی به خاطر هدیه هایشان درد نکنه آنهایی که شهرستانی بودند خداحافظی کردند و رفتند .

فقط گریه میکردی تو بغل خاله باشی تا آخر مجلس پیش خاله و عمو بودی بهت کیک دادند خوردی

به زور آمدی پیشم که بریم خونه تازه یه عالمه گریه کردی عزیز دلم

 

۲۳ بهمن عصری رفتیم خونه مامانجون خاله و عمو آمدند وسایلشان را برند کمی با هم حرف زدیم بعد رفتند

باباجون و مامانجون تنها شدند وای که چقدر سخته  فکرش را میکنم تو عروسی کنی من چیکار کنم بدون گلم

تا شام آنجا بودیم باباجون که از سر کار آمد برات ۳ تا شلوار گرفته بود دستش درد نکنه خیلی قشنگ بودند

عزیزترینم حالا باید تدارک تولد شما باشم انشالله بتونم برات بهترین تولد را بگیرم

 

عکسها ادامه مطلب:


:ادامه مطلب:
نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم بهمن 1390ساعت 12:10 بعد از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات
 
 
 

 

 

                 

نفسم

               

امیدم

                 

مهربونم

                

زندگیم

                    

عسلم

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم بهمن 1390ساعت 12:10 بعد از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)