آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

اتفاقی که به خیر گذشت و ...

1391/11/24 19:50
نویسنده : مامان آرمیتا
340 بازدید
اشتراک گذاری

 

شیرین زبانم ببخش که اینقدر دیر آپ میکنم خودت میدونی این چند روز هر روز بازار بودیم برای عروسی

 

امروز یه اتفاقی برات افتاد که خطر از بیخ گوشمان گذشت صبح یعنی ساعت ۱۱ بود که از خواب بیدار

شدی ساعت ۱۲ بود که خوابیدی دوباره من هم شما را گذاشتم سر تخت خودمان ار سطح زمین بلندتره

مامان رفت مشغول کار شدن شد داشتم لباس میشستم که صدای گریه شما بلند شد وقتی اومدم  پیشت

دیدم از سر تخت اومدی پایین مامان تا دیدمت زدم زیر گریه  که حالم بد شد به خاله زنگ زدم آمد پیشت

 خدا شکر که هیچ خراشی ور نداشته بودی کمی که حالم بهتر شد رفتم سراغ کارهایم خاله پیشت ماند

خاله بیچاره اینقدر ترسیده بود که دکمه های مانتویش نبسته بود خدا را شکر بعد بازی میکردی و میخندیدی

از خدا میخواهم همیشه سالم و شاد و سلامت باشی

عصری هم با خاله و مامانجون رفتیم بازار برای شما و مامانجون لباس خریدیم برای عروسی

دخملی مامان اینقدر گریه کردی و جیغ زدی تو بازار لباست هم پرو نکردیم آمدیم خانه آروم شدی

امشب برای اولین بار شیر خشک برات گرفتم اما میلی به خوردنش نداشتی

عزیز دلم شرمنده نزدیک تولدت هست مامان هنوز هیچ کاری برایت نکردم انشالله بعد از عروسی خاله

قول میدم جبران کنم برات بهترین تولد را بگیرم البته خیلیها مخالف هستند میگن شما اذیت میکنی

انشالله مامانی روز تولدت اذیت نکنی و همیشه لبخند بزنی عاشقتممممممممممممممممم

 

 

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390ساعت 1:30 قبل از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)