اتفاقی که به خیر گذشت و ...
شیرین زبانم ببخش که اینقدر دیر آپ میکنم خودت میدونی این چند روز هر روز بازار بودیم برای عروسی
امروز یه اتفاقی برات افتاد که خطر از بیخ گوشمان گذشت صبح یعنی ساعت ۱۱ بود که از خواب بیدار
شدی ساعت ۱۲ بود که خوابیدی دوباره من هم شما را گذاشتم سر تخت خودمان ار سطح زمین بلندتره
مامان رفت مشغول کار شدن شد داشتم لباس میشستم که صدای گریه شما بلند شد وقتی اومدم پیشت
دیدم از سر تخت اومدی پایین مامان تا دیدمت زدم زیر گریه که حالم بد شد به خاله زنگ زدم آمد پیشت
خدا شکر که هیچ خراشی ور نداشته بودی کمی که حالم بهتر شد رفتم سراغ کارهایم خاله پیشت ماند
خاله بیچاره اینقدر ترسیده بود که دکمه های مانتویش نبسته بود خدا را شکر بعد بازی میکردی و میخندیدی
از خدا میخواهم همیشه سالم و شاد و سلامت باشی
عصری هم با خاله و مامانجون رفتیم بازار برای شما و مامانجون لباس خریدیم برای عروسی
دخملی مامان اینقدر گریه کردی و جیغ زدی تو بازار لباست هم پرو نکردیم آمدیم خانه آروم شدی
امشب برای اولین بار شیر خشک برات گرفتم اما میلی به خوردنش نداشتی
عزیز دلم شرمنده نزدیک تولدت هست مامان هنوز هیچ کاری برایت نکردم انشالله بعد از عروسی خاله
قول میدم جبران کنم برات بهترین تولد را بگیرم البته خیلیها مخالف هستند میگن شما اذیت میکنی
انشالله مامانی روز تولدت اذیت نکنی و همیشه لبخند بزنی عاشقتممممممممممممممممم