آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

گوِشواره _ پارک رفتن _ یه اتفاق

1391/11/24 20:20
نویسنده : مامان آرمیتا
220 بازدید
اشتراک گذاری
 
                                              

 

خانم گل   عروسک قشنگم سلام

 

پنجشنبه هفته پيش رفتيم برات يه جفت گوشواره ديگه خريديم گوشواره هاي که براي تولد بهت داده بوديم

براي گوشت خيلي سنگين بود اذيت بودي با بابايي رفتيم گوشواره برات خريديم مبارکت باشه گلم ، نفسم

بعد رفتیم بازار برات چند دست لباس خریدم شب هم با باباجون اینا رفتیم بستنی نعمت بستنی خوردیم

 

اين چند شب هم هوا خنک شده بود با بابايي رفتيم پارک روز جمعه هم از عصر رفتيم علاقه به سرسره

زياد داري تا ميخوايم بريم يه عالمه گريه ميکني همش ميگي مامان من من من م م م

 

ديروز وقتي لباس ها را که شسته بودم ميخواستم سر بند پهن کنم شما را داخل کالسکه گذاشتم

وقتي داشتم لباسها را پهن ميکردم يهو ديدم تو کالسکه سر پا ايستادي تا برسم بهت با سر افتادي

رو زمين نميدونستم چيکار کنم فقط از خدا کمک خواستم که اتفاق بدي برات  نيا افتاده باشه گريه

ميکردي پيشاني و دماغت خراش افتاده بود پيشانيت کبود و قرمز رنگ شده بود سريع چربش کردم

دستم را فشار دادم به پيشاني باد نکنه خدا را شکر که باد نکرد کمي کبود شد

خداي مهربون و فرشته هاي مهربون ممنون که مواظب آرميتا گلي از اون بالا هميشه هستيد

هميشه و هر روز دعايم براي سلامتي و عاقبت بخيري توست پس هميشه سالم و تندرست باش

                                      دوستت داريم عروسک نازنینم

 عکسها در ادامه مطلب:


:ادامه مطلب:
نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم فروردین 1391ساعت 5:33 بعد از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات

شبی که گوشواره خریدیم بعدا یه عکس بهتر میزارم قربون اون موهات که اینقدر فر فری شده 

گوشواره نو مبارک        

   

       سرسره بازی خانم طلا

 

 

 

پل کابلی

 

لباس هایی که مامانجون سوغاتی آورده از بندر دیلم

 

لباس های  که برات خریدیم

 

نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم فروردین 1391ساعت 5:33 بعد از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات
 

 


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)