آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

رفتن به ماهشهر _ 14 ماهگی _ دکتر

1391/11/24 20:23
نویسنده : مامان آرمیتا
321 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عشق شیرینم

روز پنجشنبه ظهر بابايي از سر کار آمد ما را سوپرايز کرد گفت بريم ماهشهر ما هم از خدا خواسته

زودي آماده شديم رفتيم دنبال مامانجون ساعت 2:30 بود که حرکت کرديم شما تو راه خواب بودي

ساعت 3:40 ماهشهر بوديم قربونت برم تا رسيديم اول برات کارتهايت را آوردم باهاشون بازي کرد

وقتي حوصله ات سر رفت شروع کردي به شيطنت دست به تلويزيون يا تو آشپزخانه در کابينت ها

 باز ميکردي ماشالله دستت به آب سردکن يخچال ميرسيد ليوان برميداشتي تو اتاق ها و ...

براي شام خاله سالاد الويه درست کرد با هم رفتيم درياچه نمک خيلي هوا خوب بود شام خورديم

چون دوست داري راه بري با خاله رفتيم سوار سرسره شدي بعد کنار درياچه رفتيم چند تا عکس گرفتيم

به خاطر تاريکي هوا پيدا نيست  چيزي از درياچه تا 12 شب آنجا بوديم خيلي خوش گذشت

بعد رفتيم پارک سوار سرسره شدي عزيز دلم يه عالمه دوست پيدا کردي ساعت 1 بود آمديم خانه

تازه شيطنت شما شروع شد تا ساعت 3:30 بيدار بودي به زور خوابيدي اما تا صبح گريه ميکردي

               

روز جمعه 1 اردبيهشت 14 ماهگي عسل خانم مبارک مبارک مبارک

قربونت برم الهي با اون حرف زدنت هر ماه که ميگذره خانم گلي چيزهاي جديدتري ياد ميگيره

کلمات جديد خانم گلي در 14 ماهگي :

تاب تاب عباسي : داب داب اباي  اولين جمله خانم گلي

مداد : داد                                                 

دايي - داداش : داددا                                

گربه : گر گر                                        

سگ : هاپ هاپ                                                                   

توپ : تو       

طوطي : تو تو

دست : دس

من : من

تمام اجزاي صورت مو- ابرو- چشم - بيني - دندان - گوش و دست و پا از بدن نشان ميدي

مهر نماز را میبوسی از ته دلت  بعد میری سجده   ما را این جوری نمیبوسه دخملی

و خيلي چيزهاي ديگر و تمام کارتهاي بن بن بن را ياد گرفتي هر کدام را که ميگم بهم ميدي

خدا را شکر ميکنم به خاطر اين روزهاي زيبا راديدم تمام لحظات با تو بودن اينقدر زيباست

خدا را شکر ميکنم که حس زيباي مادر شدن را به من داد قدر ثانيه هايي که با تو هستم بدانم

 ة

روز جمعه تا ظهر خوابيدي چون تا صبح گريه ميکردي من هم تا شما خواب بودي کمک خاله

غذا درست کرديم ماکاروني به خاطر شما بيشتر و ته چين مرغ جاي همگي خالي خوشمزه بود

متاسفانه که شما هيچ چيز نخوردي چند روزي هست دوباره غذا نميخوري خيلي ضعيف شدي

به خاطر گرد و خاک هيچ جا نرفتيم تا عصري خونه خاله بوديم ساعت 6 بود آمديم اهواز

وقتی که رسيديم  اول رفتيم پارک سوار تاب و سرسره شدي بعد آمديم خانه کمي که

استراحت کرديم رفتيم خونه باباجون اينا دلشون برات تنگ شده بود چون هر شب ميريم اونجا

بعد با هم رفتيم خونه دايي بابايي و بعد خونه عمو بابايي با بچه ها دوچرخه سواري کردي

 

روز يکشنبه عصر 3 ارديبهشت رفتيم دکتر به خاطر بي اشتهايي خانم گلي

تا نوبت ما شد يک ساعت طول کشيد با بابايي همش رفتي بيرون چون ميخواستي تو مطب راه بري

وقتي نوبتمان شد وقتي آزمايشات و وزنت را ديد گفت شما کم خون شدي به خاطر غذا که نميخوري

و کمبود ويتامين ها متاسفانه خيلي ناراحت شدم چون وزنت از 2 ماه پيش همون 7600 بود

يعني تو 2ماه اصلا وزن اضافه نکردي دکتر برات داروهاي مکمل و اشتها آور و آهن که همه خارجي بودند

و سرلاک من چند بار برات خريدم حتي شير خشک متاسفانه نميخوري نميدونم چيکار کنم

وقتي آمديم خانه من و بابايي خيلي ناراحت بوديم مامان گريه کرد بابايي هم تا آخر شب تو فکر بود

موقع خوردن داروهايت همش گريه ميکني و دهنت ميندازي بيرون به هر طريقي بهت ميديم اثري نداره

به طور کلي چيزي که به خوردن مربوط بشه بدت مياد و نميخوري

حتي موقع خوردن غذا برات کارتون يا آهنگ ميزارم يا ميريم پارک يا پيش بچه ها ميريم باز نميخوري

مامانهاي مهربون برام دعا کنيد آرميتا گلي زودتر خوب بشه هميشه سالم و سلامت باشه

خداي مهربون مکم کن تا آرميتا هميشه صحت و سلامت باشه و غذا خوردنش بهتر بشه

ماماني و بابايي خيلي دوستت داريم آرزوي ما فقط سلامتي توست دوستت داريم عشق زندگيمان

 ببخشید خیلی طولانی شد عکسها در ادامه مطلب  :

 


:ادامه مطلب:
نوشته شده در دوشنبه چهارم اردیبهشت 1391ساعت 5:2 بعد از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات

 

قبل از اینکه بریم ماهشهر رفتیم پمپ بنزین

 

فدای اون ژست گرفتنت بشم من

 

 دریاچه نمک

قربونت برم الهی

 دریاچه نمک

مثل  ستاره  میدرخشی در شب

مامانجونی برات این بادکنک را برات گرفت که با دندونات به ۵ دقیقه طول نکشید ترکید

نفس منی

قربون قد و بالات

دریاچه نمک

پارک ماهشهر

 

 

نوشته شده در دوشنبه چهارم اردیبهشت 1391ساعت 5:2 بعد از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)