سومین گوشواره _ عروسی _ یه اتفاق بد _ یک سالگی وبلاگ
گلم ببخشيد اين مطالب را با تاخير نوشتم چون بلاگفا ۲ روز بود باز نميشد که بنويسم.
چهارشنبه شب رفتيم حنابندان ليلا جون و آقا عبدالله خوش گذشت دایی بابا دستت را حنا زد.
با تعجب به دستت نگاه میکردی چون برای اولین بار مراسم حنابندان آمده بودی.
روز پنجشنبه ۲۸ اردبيهشت گوشواره ات به لباست گير کرد شکست با بابايي رفتيم درستش کنيم
اما متاسفانه گفت درست نميشه بعد با بابايي تصميم گرفتيم يه جفت گوشواره ديگه بخريم
توي ۳ماه گذشته اين سومين گوشوارهاي هست که ميخريم اولين گوشواره ات که براي تولدت خريديم
نسبت به گوشت کمي بزرگ است دومين گوشواره که براي عيديت خريديم که شکست
سومي گوشواره مدل حلقه اي هست طلا فروش گفت اينها هيچ چيزيشون نميشه چون من خودم زياد
دوست نداشتم اما به اصرار بابايي گرفتيم مبارکت باشه دختر گلم
مامان و بابا هر چيزي توي دنيا داشته باشند به پات ميريزن خيلي دوستت داريم
پنجشبه عصري هم مامان و عمه و مامانجون رفتيم آرايشگاه شما را پيش مامانجون (ماماني) گذاشتم
ساعت ۸ آماده شديم بابايي آمد دنبالمان رفتيم خونه باباجون اينا لباس پوشيديم شما هم بابايي آورد
آماده شديم رفتيم عروسي دختر خاله بابايي خيلي عروسي خوش گذشت کمي شما اذيت کردي
اين چند روز همش بهانه گير شدي نفسم فکر کنم ميخواي دندون دربياري چون غذا نميخوري
بغل خودم نشسته بودي اصلا نذاشتي يه عکس خوب ازت بگيرم بعد از شام هم بابايي آمد پيشمان
وقتي عروسي تمام شد رفتيم دنبال ماشين عروس هستي مامان شير خورد و خوابيد
نزديکاي خونه عروس بوديم که يه اتفاق خيلي بد افتاد جلوي چشمان ماشين برادر عروس با عمو داخل
ماشين بودند خورد به جدول به خاطر سرعت زياد چپ شد اينقدر اين صحنه وحشتناک بود همه گریه
میکردند از زن و مرد حتي عروس اينقدر خودش را زد همه فکر ميکرديم مرده باشند همه مردها با هم
ماشين را راست کردند عمو و پسر خاله را بيرون کشيدند از تو شيشه درها باز نميشدند بلافاصله به
اورژانس زنگ زديم آمد رفتن بيمارستان ما هم رفتيم خدا شکر عمو حالش خوب بود صدمه اي نديده بود
پسر خاله بابايي بيني اش شکسته بود تا ساعت ۳:۳۰ بيمارستان بوديم بعد با شوهر خاله بابايي آمدیم
خانه عروس همه آنجا بودند تمام لباس عروس که برادرش را بغل کرده بود پر از خون بود خاله بابايي و
مادرجون حالشان خوب نبود همش گريه ميکردند با اينکه حال خودم هم بد بود شما را بردم تو اتاق ديگه
باهات بازي کردم تا ساعت ۵ بيدار بودي خوابيدي ساعت ۶ بابايي با عمو و پسر خاله اينا آمدند خدا
را شکر که همه چيز به خير گذشت به خوبي اما تا هميشه اين صحنه خيلي وحشتناک به يادم ميمونه
خدا يا شکرت به خاطر اين همه خوبيها هميشه بايد قدر سلامتي مان را بدانيم
روز جمعه۲۹ اردبیهشت تولد یک سالگی وبلاگمان بود
از دختر دایی عزیزم زهرا جون ممنون که این وبلاگ را برایم درست کرد تا خاطرات گل دختری را بنویسم
ما هم مثل مامان علی خوشتیپ کیک درست کردیم خیلی ساده تزیین کردیم
اما دخملی از شمع میترسید نتونستیم عکس بگیریم فقط از کیک گرفتیم
ببخشيد دوستاي گلم که اينقدر مطالبم طولاني شد
عکسها در ادامه مطلب:
:ادامه مطلب:
فدات بشم حنا را با تعجب نگاه میکنی
قربون اون دست حنایت بشم
کیک تولد یک سالگی وبلاگمان