بدون عنوان
سلام گل باغ زندگیم
روز شنبه شب با بابایی رفتیم بیرون برات یه تاب خریدیم تاب قبلیت کوچک شده بود عاشق
تاب بازی کردن هستی آخه هوا گرم شده و گرد و خاک اصلا نمیشه رفت پارک .
خاله اکرم و عمو هم ساعت ۱۲ شب آمدند از ماهشهر خانه امان باز هم برای شما هدیه آورده بود
یه شلوار و شلوارک خوشگل دست خاله جونی و عمو درد نکنه .
عمو با بابایی مشورت کردند که فردا بریم بیرون از شهر که تصمیم گرفتیم بریم لالی
روز ۱۴خردادساعت ۱۰ که حرکت کردیم هوا خیلی گرم بود بعد از ۳ ساعت که رسیدیم به لالی
دیدیم جایی که میخواستیم بریم کنار آب خشک شده مجبور شدیم بریم اندیکا
متاسفانه راه را گم کردیم همه راه هم بیابان بود موبایل آنتن نمیداد که از کسی سوال کنیم
خلاصه اینکه تصمیم گرفتیم برگردیم به اهواز توی راه یه امامزاده بود نماز خواندیم برگشتیم
خدا را شکر دختر گلم اذیتم نکرد بمیرم براش پوست صورتش از گرما سرخ شده بود
اول رفتیم شوشتر ساعت ۴:۳۰ بود داخل پارک نشستیم بابایی جوجه ها را کباب کرد ناهار خوردیم
چند تا عکس ازت گرفتم ساعت ۶:۳۰ اهواز بودیم خیلی خسته شدیم
یعنی نزدیک۸ ساعت فقط تو راه بودیم تو این گرمای ۵۰ درجه
وقتی رسیدیم بلافاصله شما را بردم حمام کرم سوختگی به گونه هایت زدم و خوابیدی نفسم
مامانی برای شام آش رشته درست کرد جای همگی خالی خیلی خوشمزه شده بود
وقتی شام خوردیم رفتیم بیرون عمو مهران شیرینی ماشینی که خریده بود دادند
بعد به خاطر شما رفتیم پارک با خاله اینا همش سوار تاب بودی مامانی که خسته شدبا مامانجون
رفتی سوار تابت کرد ساعت ۱ آمدیم خانه . مثل همیشه که غذا نمیخوری خاله باهات بازی کرد
یه پنیر کیبی کوچک خوردی همه خیلی خسته شده بودیم از صبح بیدار بودیم
نفس مامان قصد خوابیدن نداشت تا ساعت ۳ بود که خوابیدی.
روز ۱۵ خرداد چون همه خسته بودند تا ساعت ۱۲ خواب بودند مامانی از صبح بیدار بود غذا درست میکرد
با هم صبحانه خوردیم چون دیر موقع بود همه کم خوردیم ساعت ۱:۳۰ ناهار خوردیم کمی برنج خوردی
ساعت۳ خوابیدی تا ساعت ۷ بعد از ظهر البته چند بار شیر میخورد میخوابیدی چون خسته بودی گلم
ساعت ۸ بود خاله اینا رفتن ماهشهر . بعد ما هم آماده شدیم رفتیم خونه باباجون روز پدر بهش تبریک بگیم
تا ساعت آنجا بودیم چون شما خوابت برد آمدیم خانه تا داخل تختت گذاشتمت بیدار شدی مامانی رفت برات
سیب زمینی سرخ کرد یه چند دونه خوردی ساعت ۲ بود که خوابیدی عزیز دلم.
روز خرداد با بابایی رفتیم از داروخانه شیر خشک خریدم برات با سرنگ بهت میدم چون هیچ چیزی نمیخوری
به پیشنهاد بزرگترها برات خریدم حداقل کمبود ویتامینی نداشته باشی با این شیر خشک
تو را به خدا هستی مامان غذا بخور از ۵ ماهگی که غذا را شروع کردیم چون وزنت کم بود
تا الان ۱ سال ۳ ماه ۱۶ روز داری غذا خیلی خیلی کم میخوری بعضی روزها که اصلا دیگه
نمیدونم چیکار کنیم ۳ تا شربت اشتها آور قبل از غذا میخوری اما اصلا تاثیر گزار نیست
خدا یا کمکم کن تا گل دختریم همیشه صحت و سلامت باشه و غذا خور بشه
ببخشید دوستان خیلی طولانی شد
عکس ها در ادامه مطلب:
:ادامه مطلب: