بدون عنوان
سلام به گرمی آفتاب
عشقم ۱۶ ماهگیت مبارک
۱۶ ماهگیت با اولین روز از فصل تابستان شروع شد یعنی دوباره هوای گرم و شرجی
نفس مامانی و بابایی داری روز به روز بزرگتر میشی تو دل ما بیشتر جا میشی
کلمات جدیدتری یاد گرفتی هر چی که بهت میگیم شبیه آن کلمه را میگی گلم
نمیدونی چه ذوقی میکنیم با هر کلمه حرف زدنات فدات بشم الهی دخمل نازم
هر سوالی که ازت میپرسیم خیلی قشنگ میگی نه
تازگیها یاد گرفتی سرت را پایین میاری به معنی بله
صدای حیوانات را یاد گرفتی مثل سگ و گربه و جوجه
عاشق نقاشی کشیدن هستی هر جا مداد ببینی میگی مداد
خدا را شکر به کتاب هم علاقه داری اما کارتون را دوست نداری در تعجب هستم
کسی اجازه نداره بالاتر از گل بهت بگه تا کسی با صدای بلند باهات حرف میزنه گریه میکنی
دایره لغات خانم طلا:
بستنی : بتت هندوانه: هنو نه نه
دمپایی : د پای جوجه :جوجو
کلمات بابا و آرمیتا
نفس بابا کیه : آرمیتا (من)
هستی بابا کیه : آرمیتا (من)
زندگی بابا کیه : آرمیتا (من)
شکلات بابا کیه : آرمیتا (من)
خیلی کلمات دیگر که بابا میگه ، بابایی بعد سفت بغلت میکنه یه عالمه بوست میکنه
امروز صبح هم با مامانجون رفتیم مرکز بهداشت برای چکاب بعد از کلی معطلی نوبتمان شد
وزنت : ۸۲۰۰ دور سرت :۵/۴۴ قد : ۷۶
از اسفند ماه تا تیر ماه فقط ۶۰۰ گرم اضافه کرده بودی مامانی بیشتر شب ها گریه میکنه
چون خیلی ضعیف هستی با چند نفر مشاوره گرفتم گفتند نباید نگران باشی همین که سالم
و هر کاری را میتونه انجام بده خدا را باید شکر گزار باشی ک سلامت هست.
برای ناهار رفتیم خونه( مامانجون مامانی) خاله مامان موهایت را کوتاه کرد
صورتت بازتر و نازتر شدی گل قشگم
پی نوشت : روز جمعه رفتیم دزفول برای گردش ساعت ۶ صبح بیدار شدیم بابا رفت حلیم عدس
گرفت خوردیم ساعت ۷ بود حرکت کردیم تو راه همش گیج بودی اما نخوابیدی ساعت ۹ رسیدیم
رفتیم پیش عمو و پسر عموهای بابایی از دیشب آمده بودند خانه دایی زن عمو بابایی بود
آماده شدیم ساعت ۱۰ رفتیم کنار آب جای همه خالی خیلی جای خوبی بود نفس مامانی
وقتی بابایی رفتی کنار آب خیلی گریه کردی چون مدت ها هست از آب میترسی حتی نتونستم
ازت چند تا عکس خوب بگیرم قبل از غذا خوابیدی موقع غذا بیدار شدی کمی غذا خوردی
بعد از غذا تولد پسر عمه و پسر عمو بابایی بود شروع کردند ضرب و تیپو زدند شروع کردن
به خواندن و رقصیدن شما هم شروع کردی رقصیدن قربونت برم اصلا اذیتم نکردی دوباره خوابیدی
تا مامان و بابا شنا کردند موقعی که میخواستیم بریم بیدار شدی اول رفتیم خونه دایی وسایلمان را
برداشتیم ساعت ۹ شب حرکت کردیم چند بار تو راه ایستادیم ساعت ۱۱:۳۰ رسیدیم رفتیم اسنک
خریدیم برای شام آمدیم خانه ساعت ۱۲ بود شام خوردیم چون تمام راه هم خواب بودی فکر میکردم
تا صبح نخوابی اما خدا را شکر ساعت ۱:۳۰ خوابیدی.
ببخشید این پست طولانی شد
عکسها در ادمه مطلب:
فدات بشم الهی با اون چادر نمازت کوچولوی من
نفسم یه دونه از شیشه عینکت شکست ما هم دومی در آوردیم خیلی خوشت امد
فداش بشم تا بابایی پیاده میشه از ماشین زود میره سر جای بابا قران را میبوسه
فدات بشم برات ضد آفتاب زده بودند زیاد تا پوستت نسوزه خدا را شکر اصلا یه ذره هم نسوخت
قربون اون نگاه کردنت
قبل از حرکت کنیم بیایم اهواز مثل همیشه قبل از بابا تو اول بشینی