آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

دزد اومده تو خونه _ برای اولین بار رفته

1391/12/22 19:26
نویسنده : مامان آرمیتا
695 بازدید
اشتراک گذاری
سلام گل مامان ببخشید چند روز بیشتر به تولدت نمونده اما نتونستم بیام برات مطالب بنویسم

 

عزیز دلم اتفاقی افتاد اصلا حوصله کاری رو دیگه ندارم ۱۹ بهمن پنجشنبه شب دزد اومد خونمون

ساعت ۱۱:۳۰ شب از خونه زدیم بیرون بعد بابایی ساعت ۱۲ شب برگشت خونه کار داشته میببینه

همسایه ها دم در بودن در خونه باز هستش وقتی میفهمه خیلی نگران میشه چون تمام طلاهایمان

 سر میز آرایش بود حتی مال شما خدا خواسته بود کور بشه نبینه فقط تو کیف سامسونت بابایی

قفلش را شکسته بود یه سکه طلا برای خانم طلا خریده بودم برده بود بعد بابایی میره آگاهی خبر میده

میاد بعد اومد دنبال ما از خونه باباجون اینا بابایی تو راه برایم تعریف کرد اینقدر گریه کردم تا خونه که

رسیدم دیدم همه چیز پخش زمینه حالم بد شد افتادم همسری میگفت به خاطر آرمیتا نگاه میکنه نکن

 

این کارها را آرامش خودت حفظ کن فدای یه تار مو دخترم همین که خودمون خونه نبودیم بلایی سر

خودمان نیامده کافیه خدا میدونه اصلا فکر طلا نبودم خیلی ترسیده بودم وقتی خونه را دیدم مگر

میتونستم خیلی خیلی وحشتناک بود خیلی ترسیده بودم به هیچ رحم نکرده بود تمام

وسایل زندگیم ریخته بود حتی عکسهای عروسیم جعبه نخ و سوزن ها را شکسته بود ریخته بود تو تخت

آرمیتا زیر تخت خودمان تمام و سایل در آورده بود خدا خیلی دوستمون داشته که اتفاقی بدتر از این

نیافتاده دسته چک بابایی تو کیفش بود با یه عالمه اسناد دیگر خدا را شکر نبرده بود ۲ روز کامل طول

کشید تا خونه مرتب شد اما الان همش ترس تو وجودم هست خدا را شکر کم کم میخوایم از این خونه

بریم خونه ای که عشقمون را توش ساختیم ثمره عشقمان تو این خونه بزرگ شد اصلا دوست نداشتم

با خاطره بد اینجا ترک کنم

 

۲۱ بهمن عصری با عموها و عمه بابایی رفتیم آبادانالبته خانم گلی برای اولین بار میرفت اما اصلا حوصله

نداشتم همسری گفت برای روحیه ات خوبه ما هم رفتیم البته مامانم گذاشتم تو خونمون با خیال راحت

رفتم ساعت ۸ شب بود رسیدیم خیلی دیر حرکت کردیم چیز خاصی لازم نداشتیم به اصرار خودت یه

جفت کفش و تل سر برات خریدم هر مغازه ای که میرفتی میگفتی لباس منه ، کفش منه ، عروسک منه

مگر میستادی گریه میکردی میخواستی اصلا لباس سایز تو خانمی گیرم نیومد ساعت ۱ اهواز بودیم ا

صلا نشد تو آبادان ازت عکس بگیرم سفر خوبی بود با اینکه چند ساعت بیشتر نبود

انشالله پست بعدی تولد آرمیتا گلی و کارهایش قربون دختر مهربونم

الان کمی بی حوصله هستم انشالله پست بعدی عکس میزارم ببخش دختر گلم

انشاللهکم کم به همه دوستان سر میزنم دلم برای همه تنگ شده

 

[ دوشنبه بیست و سوم بهمن 1391 ] [ 11:38 قبل از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 26 نظر ]
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)