آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

جشن تولد کوچولو - دیدار با آرشیدا دوست وبلاگی _ یه روز خوب جمعه

1391/12/22 19:43
نویسنده : مامان آرمیتا
1,074 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بهونه قشنگم برای نفس کشیدنم

 عزيزم روز۱ اسفند برات يه تولد کوچولو برات گرفتم يه کيک درست کردم با ماماني جشن گرفتيم

دختر خوشگلم مگر گذاشتي ازت عکس بگيرم همش در حال شيطنت بود يا دست به کيک ميزدي يا

شمع ها تا روشن ميکردم زود فوت ميکردي شايد نزديک ۳۰ تا عکس گرفتم۵ تاش خوب شده کمي

ماشالله خيلي شيطون شدي دست به هر چيزی ميزني هر جا که ميريم از موقعي وارد ۲سال شدي

خيلي ماشالله شيطون تر بلبل زبون شدي چند تا شعر هم ياد گرفتي بعدا ميام مينويسم

۳ اسفند شب با بابايي رفتيم پاساژ کارون با چهارمين دوست وبلاگيمون آشنا شديم

 زهره جون مامان آرشيدا جون خيلي خيلي مهربون دوست داشتني خيلي خوشحالم با گلي مثل زهره

جون آشنا شدم آرشيدا گلي خيلي ناز و دلبر بود آرميتا نميدونم چرا ساکت بود اصلا حرفي نميزد

 آرشيدا نمياد پيش آرميتا با هم عکس بگيرن به خاطر اينکه خوابش مياد ساعت ۹ميخوابه خسته

شده بود گريه ميکرد رفتيم عروسک فروشي براي آرشيدا گلي مامانش عروسک بگيره تونستيم ازتون

عکس بگيريم در آخر زهره جون يه تل خوشگل براي آرميتا و آرشيدا گرفت براي هميشه يادگاري ميزارم

بمونه آرميتا هر روز ميزاره سر موهاش ميگه تل منه خيلي دوستش داره يه دنيا ممنون دوست خوبم

 

بعد با بابايي رفتيم پيش پسر عمو بابايي تو پاساژ کارون کار ميکنه کمي اونجا بوديم یهو دیدم رفتی

بیرون مغازه وقتی اومدم دنبالت پیدا نکردمت بابایی پیدایت کرد رفته بود تو یه مغازه قایم شده بودی

میخندیدی وقتی دیدمت بغلت کردم یه عالمه بوست کردم خیلی ترسیده بودم

بعد رفتيم خون مامانجون اينا شام خورديم تا ساعت ۱شب اونجا بوديم اومديم خونه خوابيدي

 

روز ۴ اسفند ساعت ۱۲بود با مامانجون و دايي هاي ماماني و عمو بابايي و تمام دوستهاي داييم

رفتيم پارک شرکت نفت خيلي خوش گذشت خدا را شکر زياد اذيتم نکردي فقط هنوز آبريزش بيني

که داري خيلي اذيتي هنوز خوب نشدي قبلا ? روزه خوب ميشدي الان ?? روزي هست مريضي

دکتر ميگه چون شير مادر ديگه نميخوره سيستم ايمني بدنش اومده پايين بميرم برات خيلي اذيتي

شب ها به زور نفس ميکشي از طريق دهانت نفس ميکشي درد و بلات تو جونم عمر ماماني

متاسفانه هنوز آتليه نرفتيم از اين موضوع خيلي ناراحتم اصلا دوست ندارم اينقدر دير تولدت را بگيرم

فدااااااااااااااااااااااااااای  اون خند هااااااااااااااااااااااااااااااااااش

 عکسها در ادامه مطلب :


ادامه مطلب
[ شنبه پنجم اسفند 1391 ] [ 3:37 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 19 نظر ]

برای اولین بارکاپ کیک رنگی درست کردم خیلی دوست داشتی تمام رنگها را یاد گرفتی

میگفتی آبی یا قرمز یا انفش بده البته بعد از تزیین یادم رفت عکس بگیرم

بمیرم برای دخترم  اصلا حالش خوب نبود از چشمهایش پیداست

 

تا روشن میکردم شمع ها رو خاموشش میکردی

این خرس هم هدیه ولنتاین به عشق زندگیمان بود

قربونشون برم چجوری دارن همدیگر رونگاه میکن

آرشیدا گلی و آرمیتا گلی

مغازه پسر عمو بابایی

تا رسیدیم رفتی سوار تاب شدی خودت شعر تاب تاب عباسی میخوندی

اینجا یه سگ اومده بود داشتی نگاش میکردی

قربون دختر قشنگم بشم الهی

همیشه سبز باشی و سرزنده

 

 

 

 

گل زندگی ما

نقاشی میکردی یه عالمه برات اسباب بازی آوردم حتی توپت هم آوردم کمی بازی کردی

 

ممنون دوستان من ببخشید عکسها خیلی زیاد بودن از خیلی ها هم گذشتم

[ شنبه پنجم اسفند 1391 ] [ 3:37 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 19 نظر ]
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)