آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

آزمایش ، نذری ، بیماری

1391/11/24 19:44
نویسنده : مامان آرمیتا
180 بازدید
اشتراک گذاری
 

                                              سلام به فرشته مهربونی

 

ببخش دخملم که اینقدر دیر آپ ممیکنم از دوست های وبلاگی هم دیر به دیر سر میزنم عذر میخوام

حالا میخوام از  چهارشنبه هفته گذشته برات بگم که روز خیلی ناراحت کننده بود برامون

روز چهارشنبه با بابایی و باباجون و مامانجون وعسل خانم من ساعت ۷ صبح رفتیم آزمایشگاه

ساعت ۸صبح نوبت شما و باباجون اینا ۲خانم دست های شما را گرفتند و بابا پاهای شمارا گرفت

من اصلا طاقت دیدن اشکات نداشتم اشک توی چشمام جمع شد وقتی دیدم چقدر ازت خون گرفتن

دلم کباب شد بابایی هم خیلی ناراحت بود وقتی تمام شد بابایی رفتی تو ماشین خدا را شکر زود

 آروم شدی با بابا رفتیم خونه دردت تو جون مامان به غیراز خون ادارا و مدفوع داشتی که کارخیلی

سختی بود برام مخصوصا ادرار به خاطر اینکه ضعیف هستی دکتر برات نوشت این آزمایشات را

انشالله همیشه سالم و تندرست باشی و هیچ وقت مریض نشی گلکم

 

روز پنجشنبه برای ناهار رفتیم خونه مامانجون تا ساعت ۴ انجا بودیم بعد مامان رفت کلاس ورزش

گلی هم پیش عمه گذاشتم و رفتم وقتی اومدم با عمه رفتیم بازار خریدکردیم بعد با بابایی اومدیم خانه

شب هم رفتیم مراسم دعای کمیل برای دایی حسین با باباجون اینا

 

روز جمعه بابایی رفت سر ساختمان تا حالا نگفته بودم تو وبلاگت قربونت برم اگر خدا بخواهد  داریم

۳ واحد خونه میسازیم برای ما و عمو و باباجون اینا انشالله زودتر ساخته بشه بریم تو خونه خودمون

چهلم دایی حسین هم بود رفتیم برای مراسم شما هم بردم چون کسی نبود پیشت بمونه

برای اولین بار رفتی بهشت آباد خدا را شکر خواب بودی انشالله همیشه برای مراسم شادی شرکت

کنیم و همچین جاهایی نرویم ص

شب هم نذری باباجون اینا بود شله زرد تا دیر وقت مشغول پختنش  بودیم که شما هم بیدار بودی

اولین سالی که کنار ما بودی قربونت برم برای سلامتی همه دعا کردیم فدات بشم که اینقدر کم خوابی

تا ۵ صبح بیدار بودی خوابیدی امدیم خانه .

 

روز شنبه هم ناهار پیش باباجون اینا بودیم بعد با بابا رفتیم نذری دادیم و بقیه هم بردیم چهارده معصوم

شب هم با باباجون اینا رفتیم خونه دایی محسن بابایی چون مادربزرگ بابا آنجا بود

 

روز دوشنبه مامانجون عصری آمد پیشمان تا شما را بگیره چون هر موقع که میخوام لباس  بشورم میاد

 پیشت باهات بازی کنه تا مامان کارهایش را انجام بده وقتی بغلت کردم دیدم خانم گلی تب داره

شب بود که قطره استامینوفن دادم بهت اما تا صبح گریه میکردی تا ۷ صبح بابایی بیدار شد پاشویه ات

کردیم کمی بدنت خنک شد اما فایده ای نداشت همش بی حال بودی بمیرم برات نفسم

 

روز چهارشنبه جواب آزمایش را گرفتیم بردمت دکتر خدا را شکر جواب آزمایشایت سالم بود

دور دهانت و پاهات پر از دونه زده اما دکتر وقتی گلویت را دید که نشان من هم داد آف تو گلویت بود

بغض تو گلوم جمع شد به خاطر همین ناز گل غذا نمیخورده و دکتر گفت یه ویروس به مرور زمان

خوب میشه تو این یک ماه اضافه به وزنت نشده همون ۷۴۰۰ بودی فقط شربت اشتها آور بهت داد

 

امروز هم جهاز برون خاله اکرم بود به خاطر عسلم که بیمار بودی نرفتیم ماهشهر

 

نذري

 

اسكلت بندي ساختمانمان

 

دونه ها اطراف لب آرميتا الان بيشتر شده

نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم دی 1390ساعت 4:18 بعد از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)