آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

بیماری

1391/11/24 20:04
نویسنده : مامان آرمیتا
258 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام تنها بهانه زندگيم

ببخش اين پست را با تاخير نوشتم چون ميخواستم بعد از تولدت بنويسم

روز ? اسفند ماه رفتيم دکتر به خاطر اينکه داخل دهانت قارچ زده بود وقتي معاينه کرد و قد و وزنت را گرفت

دکتر گفت شما داريد دچار سوء تغذيه ميشويد و سيستم ايمني پاييني داري که مرتب قارچ ميزني

و در آخر گفت بايد از مچ دست هايت عکس گرفت تا ببينيم سن استخوانهايت با سن خودت يکي هست

اينقدر ناراحت شدم تا رسيديم خانه يه عالمه گريه کردم بابايي هم خيلي ناراحت بود همش دلداريم ميداد

و ميگفت براش دعا کن تا زودتر خوب بشه تنها آرزوي من هميشه سالم و تندرست بودن گلم بوده

روز ?? اسفند ماه با مامانجون رفتيم راديولوژي شما شروع کردي با بچه ها ديد ديد کردن بعد که خسته

شدي مامانجون دورت داد تا بعد از يک ساعت نوبتمان شد الهي دردت تو جونم از حالا اشعه خوردي

وقتي وارد شديم دکتر گفت من بازوهايت را بگيرم و مامانجون مچ دستت را خدا را شکر اذيت نکردي

آمديم بيرون اما دل تو دلم نبود تا جواب بدهند اما گفتند تا نيم ساعت ديگه آماده ميشه ما آمديم خانه

بابايي بعد از اينکه از سر کار آمد رفت جواب آزمايش را گرفت آمد خانه سريع رفتيم دکتر خدا شکر همه چيز

 خوب بود سن استخوان ۱ سال ۶روز اما سن خودت ۱ سال ۹ روز بود جواب آزمايشهايت هم که قبل گرفته

بوديم خوب بود هيچ مشکلي نداشتي فقط گفت بايد غذا بخوره تا بهتر بشه خيلي خوشحال شدم

خدا را شکر که دخملي صحت و سلامته

قربون دختر گلم بشم وقتي بغلت ميکنيم خيلي لاغر شدي تمام استخوانهايت را حس ميکنيم اينقدر سبک

شدي ديگه نميدونم چيکار کنم هر کاري ميکنم اصلا غذا نميخوري به هيچ چيزي علاقه نداري از صبح تا شب

شايد يه پنير خامه اي بخوري کمي موز وقتي ميخواي آب بخوري اون هم مدل هاي ليوان را عوض ميکنم تا

کمي بخوري مگر نه آب هم نميخوري آبميوه برات ميگيرم حتي يه ذره هم نميخوري نميدونم چيکار کنم

فقط دوست داري شيطوني کني بغل مامان باشي حتي بغل بابايي هم نميري شيطون بلا

انشالله تو اين سال جديد سر سفره هفت سين دختري من هم دعا کنيد تا زودتر خوب بشه غذا بخوره

 

در آخر يه خبر خوب ديشب ساعت۸:۱۵ دقيقه شب ۶قدم راه رفتي همه ميگن چون پاهات ضعيفه نميتوني

راه بري همين که سالم هستي برام يه دنياست هر موقع که دوست داشتي عسلکم راه برو

 

به خاطر همين پريشب با مامانجون رفتيم اولين کفش را برات خريدم يه عالمه گشتيم تا پيدا کرديم

چون اندازه پا شما نيست خانم کوچولو

 

عزیز دلم برات کتاب بن بن بن خریدم تا آموزش فارسی نویسی یاد بگیری

 

دوستت داريم عشق زندگيمان هميشه تا ابد کنارمان شاد و سلامت باش

 

در آخر از ماهان جونی که کارت پستال برای تولد آرمیتا فرستاد ممنون

 

 

نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم اسفند 1390ساعت 2:57 قبل از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)