آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

ماه مبارک رمضان _ 17 ماهگی

1391/12/22 17:55
نویسنده : مامان آرمیتا
260 بازدید
اشتراک گذاری
 

 

         

امد رمضان و مقدمش بوسیدم

در رهگذرش طبق طبق گل چیدم

من با چه زبان شکر بگویم که به چشم

یک بار دگر ماه خدا را دیدم

 

سلام همه هستی مامان

فرا رسیدن ماه ضیافت الهی  بر شما دوستان  عزیزم مبارک باشه

امسال دومین سالی هست که عزیزترینم در کنار ما هست به خاطر این نعمت زیبا خدا را شکر گزارم

امسال مامانی بعد از ۲ سال تونستم روزه بگیرم با اینکه امسال هم شما شیر میخوردی خیلیها

ناراضی بودند که من نگیرم چون غذای اصلی شما هنوز شیر مادر هست کم غذا میخوری

خدا را شکر ۳ روز هست روزه هستم اصلا اذیت نشدیم نه من نه خانم گلی

الان ۱۰ روز هست خونه باباجون اینا هستیم امسال سحری اینجا هستیم این ۲ روز را با ما سحری

خوردی قربونت برم شب ها که میخوابی ساعت ۳  شب بیدار میشی تا بعد از سحر میخوابی

اینقدر عمه اذیت میکنی اولا نمیزاری تا صبح کسی بخوابه فقط باباجون میخوابه همه تا صبح

با خانمی بیدار هستیم شیطونی میکنی یا نقاشی و کتاب داستان میخوانی

دیشب هم با باباجون اینا رفتیم پارک شما سوار سرسره شدی خدا را شکر دیگه خودت از پله های

سرسره میری بالا اما پایین آمدن را میخوای ۲ تا ۲ تا بیای پایین  بعد از پارک رفتیم اول بلال خوردیم

 گلی خانم عاشق بلاله بعد رفتیم آب هویج بستنی خوردیم رفتیم خانه خوابیدی اما دوباره بیدار شدی

۵:۳۰ صبح خوابیدی

موقع سحر و افطار برای ما هم دعا کنید التماس دعا

 ني ني شكلك

 ۱۷ ماهگی آبنبات مامان مبارک باشه

عزیز دلم خیلی چیزها یاد گرفتی وقتی اسم چیزی بهت میگم شبیه آن را میگی

وقتی ازت میپرسم مامانی چند تا دوست داری میگی صد تا مامانی اینقدر تو بغلم فشارش میدم

و بوس بارونش میکنم آخه اینقدر قشنگ و آروم میگی صد تا فدات شم

 

وقتی بهت میگیم چشمک بزن با اون چشمهای زیبایت چشمک میزنی قربونت برم

 

عروسک هایت را اول بهشون غذا میدی بعد بالش میاری آنها را میخوابانی قربون اون پاهات بشم

که اینقدر قشنگ تکانشون میدی هر کی روی پاهای نازت بخوابه نازش میکنی تا بخوابه

 

خدا را شکر به کتاب و نقاشی کردن هم خیلی علاقه داری یعنی هروز کتاب میخونی

و کتاب میزاری روی زمین شروع میکنی به خوندن به زبان خودت و نقاشی هم میکشی

 

حس مالکیت به وسایلت خیلی زیاد هست تا عمه بالشت را میبره میگی منه یا لباسهایت

به و سایل مامان و بابا هم همینطور تا کسی از وسایل مامان یا بابا میبره میگی مامان یا بابا منه

 

تازگیها هم یاد گرفتی تا کسی بهت میگه این کار را نکن یه عالمه غر میزنی بهش به زبان خودت

 

وقتی داستان میخوانیم اولش میگیم 

 یکی بود یکی آرمیتا میگه  ن     بووووووو                زیر گنبد کبود هیچ کس آرمیتا میگه ن بووووووو

یه شعر هم یاد گرفته:

مامان              آرمیتا

بع بعی میگه   : بع بع

دنبه داری       :  نه نه

پس چرا میگی : بع بع

آرمیتا گل است ولاله لنگه داره: نه

گاو : گاو    حمام : موم   کلاغ میگه : غا غا    گنجشک میگه:جیک جیک

بچه : بچه      قرمز : ارمز         آبي : بي

 

[ یکشنبه یکم مرداد 1391 ] [ 6:55 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ آرشیو نظرات ]
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)