آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

عکسهای جشن و عروسی

1391/12/22 18:14
نویسنده : مامان آرمیتا
304 بازدید
اشتراک گذاری

 


 
 
 

 

 

 

 

سلام نفس زندگیم

قربونت برم الهی ۱۸ مهر رفتیم عروسی دوست بابایی که خیلی خوش گذشت

اولش کمی رقصیدی موقع غذا اصلا غذا نخوردی حتی یه دونه برنج بعد دختر گلم خوابید

وقتی بیدار شدی شارژ شدی رفتی بغل بابایی همین جور میرقصیدی و دست میزدی

بعد با ماشین عروس رفتیم دور زدیم برای اولین بار گفتی عروسی اینقدر خوشحال شدم

که اینقدر شیرین حرف میزدی بعد هم گفتی عروس و داماد میگفتی ( آماد ) هستی مامان

ساعت ۲:۳۰ آمدیم خانه چون خوابیدی آنجا ساعت ۴ دوباره خوابیدی تا ۱ ظهر چند بار شیر خوردی

نمیدونم چند روز هست دوباره هیچی نمیخوری همش نق میزنی و گریه حتما من پیشت باشم

 پیش هیچ کسی نمیری همش گریه میکنی نمیدونم چرا دندان درآوردنت اینقدر سخته

بمیرم برات اینقدر اذیتی شب ها خیلی از خواب بیدار میشی گریه میکنی دستت همش توی دهانت هست

توی پست قبلی نتونستم بیام عکسها را بزارم حالا آمدم عکسهای جشن خودمان و عروسی بزارم

عکسها در ادامه مطلب:

 


ادامه مطلب
[ پنجشنبه بیستم مهر 1391 ] [ 7:22 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 15 نظر ]

 

کیک رنگین کمان و ژله خرده شیشه برای اولین بار درست کردم خیلی خوب شده بود

 

 

 

 

 

در حال خوردن نارنگی ترش بود قیافه ات اینجوری میکردی

 

 

 

 

 

 

[ پنجشنبه بیستم مهر 1391 ] [ 7:22 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ 15 نظر ]
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)