عکسهای جشن و عروسی
|
||
سلام نفس زندگیم قربونت برم الهی ۱۸ مهر رفتیم عروسی دوست بابایی که خیلی خوش گذشت اولش کمی رقصیدی موقع غذا اصلا غذا نخوردی حتی یه دونه برنج بعد دختر گلم خوابید وقتی بیدار شدی شارژ شدی رفتی بغل بابایی همین جور میرقصیدی و دست میزدی بعد با ماشین عروس رفتیم دور زدیم برای اولین بار گفتی عروسی اینقدر خوشحال شدم که اینقدر شیرین حرف میزدی بعد هم گفتی عروس و داماد میگفتی ( آماد ) هستی مامان ساعت ۲:۳۰ آمدیم خانه چون خوابیدی آنجا ساعت ۴ دوباره خوابیدی تا ۱ ظهر چند بار شیر خوردی نمیدونم چند روز هست دوباره هیچی نمیخوری همش نق میزنی و گریه حتما من پیشت باشم پیش هیچ کسی نمیری همش گریه میکنی نمیدونم چرا دندان درآوردنت اینقدر سخته بمیرم برات اینقدر اذیتی شب ها خیلی از خواب بیدار میشی گریه میکنی دستت همش توی دهانت هست توی پست قبلی نتونستم بیام عکسها را بزارم حالا آمدم عکسهای جشن خودمان و عروسی بزارم عکسها در ادامه مطلب:
ادامه مطلب [ پنجشنبه بیستم مهر 1391 ] [ 7:22 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [
15 نظر ]
|
کیک رنگین کمان و ژله خرده شیشه برای اولین بار درست کردم خیلی خوب شده بود
در حال خوردن نارنگی ترش بود قیافه ات اینجوری میکردی