آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

4 روز مانده تا تولد نفسم

  قشنگ ترین آفریده خدای مهربون سلام روز شمارم واسه رسیدن روز میلادت آغاز شده نزدیک یک سال از بودن با تو میگذره با بودنت واقعا خوشحال و خوشم آخه تو خودت نمی دونی که بهترین هدیه خدایی تنها ۴ روز دیگه مونده تا تولد یک سالگیت را با هم جشن بگیریم هر انسان لبخندی از خداست و تو زیبا ترین لبخند خدایی بهار زندگیم تولدت مبار تولد تو تولد یک زیبایی ، تولد یک بهار تولد آرامش تولد یک فرشته ، تولد زلالی دریا ، تولد عشق تمام واژه ها برای توصیف خوبیهای تو حقیرند و هنوز جمله ای که بشود تورا با آن وصف کرد متولد نشده تولدت مبارک عزیزم     پی نوشت : دیروز با دختر خاله مامانی و مامان رفتیم تزیینات جش...
24 بهمن 1391

روز ولنتاین ، تولد عمو رضا

ر                  روز والنتاين (روز عشاق و يا روز عشق ورزي ) مصادف با 25 بهمن‌ماه (14 فوريه) مبارک تولدانه: ۲۵ بهمن تولد عمو رضاست تولدت مبارک با بهترین آرزوها امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی                       در باغ جهان، دلم گلی می جوید / امروز گل سپیده ات می روید                         ا...
24 بهمن 1391

عروسی خاله جونی

                                                           سلام گل زندگیم ببخش این چند مدت نبودم قول میدم تا روز تولدت هر روز برات یه پیام بنویسم نفسم   درگیر کارهای عروسی بودیم چون مامانی یه دونه خواهر داره یعنی شما فقط یه خاله داری ، دایی نداری باید سنگ تموم میزاشتیم خدا را شکر همه چیز خوب شد لباسهایم از خیاط و آرایشم&nb...
24 بهمن 1391

اتفاقی که به خیر گذشت و ...

  شیرین زبانم ببخش که اینقدر دیر آپ میکنم خودت میدونی این چند روز هر روز بازار بودیم برای عروسی   امروز یه اتفاقی برات افتاد که خطر از بیخ گوشمان گذشت صبح یعنی ساعت ۱۱ بود که از خواب بیدار شدی ساعت ۱۲ بود که خوابیدی دوباره من هم شما را گذاشتم سر تخت خودمان ار سطح زمین بلندتره مامان رفت مشغول کار شدن شد داشتم لباس میشستم که صدای گریه شما بلند شد وقتی اومدم  پیشت دیدم از سر تخت اومدی پایین مامان تا دیدمت زدم زیر گریه  که حالم بد شد به خاله زنگ زدم آمد پیشت  خدا شکر که هیچ خراشی ور نداشته بودی کمی که حالم بهتر شد رفتم سراغ کارهایم خاله پیشت ماند خاله بیچاره اینقدر ترسیده بود که دکمه های مانت...
24 بهمن 1391

12 ماهگی

                               سلام عسلم عشقم نفسم مبارک مبارک یازده ماهگیت شیرین گندمکم دیروز تمام شد وارد ۱۲ ماهگی شد انشالله هزار ساله بشی و شمارش معکوس برای رسیدن اولین جشن تولد گلی ۱۲ ماه گذشت با همه خوبیها و سختیهایش که تک تک روزهایش برایم خاطره شده خدا یا شکرت یه دختر ناز عسلی به ما دادی خدا یا سالم و سلامت شکرت چند تاکار از خانم طلا براتون بگم یه عالمه باهاش ذوق میزنیم: به مدت خیلی کم سر پا می ایستد وقتی بهش سلام میکنیم دست میده نازی میکنه و دستش را به ...
24 بهمن 1391

هفته ای که گذشت

                           سلام به دختر کوچولوی گلم ببخشید نتونستم زودتر بیام آپ کنم اول اینکه چند روز اینترنت قطع بود   دوم اینکه خودت میدونی چقدر سرم شلوغ بوده تو این چند روز به خاطر عروسی خاله درگیرم اتفاقاتی که در این هفته که گذشته برایت بنویسم:        ۸/۱۰/۹۰ رفتیم نمایشگاه به دیدن باغ وحش حیوانات با عمه و دختردایی مامانی و دخترش  حیواناتی که بودند : شیر نر و ماده، خرس ، گراز وحشی، میمون و پرندگان و....        ...
24 بهمن 1391

11 ماهگی + چهارمین دندان

                               سلام تمام هستی مامان دخترک قشنگم ۱۱ ماهگیت مبارک دختر زیبایم چقدر زود گذشت این ۱۱ ماه  که هر لحظه با تو بودن برام دنیایی ارزش داشت انگار همین دیروز بود تو فصل زیبای زمستون به دنیا اومدی با حضورت گرما را به خونه آوردی گل زندگی مامان و بابا ماشالله هر روز کارهای جدیدی یاد میگیره عسلی مامان وقتی که خوابیدی میتونی خودت بشینی بدون کمک کسی فدای اون حرف زدنات که اینقدر شیرین شده میگی مامان، بابا، دددد،جوجو،پر،ني ني ،به به ، نه نه،و... به كارتون علاقمند شدي برن...
24 بهمن 1391

آزمایش ، نذری ، بیماری

                                                سلام به فرشته مهربونی   ببخش دخملم که اینقدر دیر آپ ممیکنم از دوست های وبلاگی هم دیر به دیر سر میزنم عذر میخوام حالا میخوام از  چهارشنبه هفته گذشته برات بگم که روز خیلی ناراحت کننده بود برامون روز چهارشنبه با بابایی و باباجون و مامانجون وعسل خانم من ساعت ۷ صبح رفتیم آزمایشگاه ساعت ۸صبح نوبت شما و باباجون اینا ۲خانم دست های شما را گرفتند و ...
24 بهمن 1391

اتفاقات خوب و بد

                                                                              سلام دختر گلم ببخشید تو این چند مدت نتونستم برات چیزی بنویسم   یه اتفاق بد در روز ۲۱ آذر  دایی بابایی به رحمت خدا رفت خیلی ناراحت کننده بود با اینکه سن زیادی نداشت ...
5 بهمن 1391