آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات آرمیتا دختر گلم

سالگرد عشقمان مبارک

سالگرد عشقمان مبارک     خوشبختی من در بودن باتو است و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی من است تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ، بهترین عشق دنیا روز یکی شدنمان را از صمیم قلب تبریک میگویم   آرزو می کنم در لحظه لحظه زندگی مشترکمان در کنار فرزندمان عاشقانه و صادقانه به پیوندی که بسته ایم تا ابد وفادار باشیم .   چهار سال پیش در همچنین شبی مامانی و بابایی زیباترین پیوند عشقشان را با هم بستن  دو سالی هست عشقشان زیباتر شد با وجود گلی مثل تو آرش جان از خدا میخواهم همیشه سایه ات بالای سر من ...
22 اسفند 1391

بیرق زنون و عروسی

بیرق زنون و عروسی      سلام به خزان زندگیم عزیز دلم داییهای دو قلو ی مامانی که خیلی شبیه هم هستن با هم رفتن مکه خیلی عجیب که هم زمان با هم رفتن مکه انشالله روزی هر کسی که دوست داره  به سفر وحی بره روز پنجشنبه جشن بیرق زنون بود اول جشن دایی احمد بود  خدا را شکر بغل همه رفتی اصلا اذیتم نکردی وقتی رفتیم بالا پشت بام برای بیرق همش با تعجب نگاه میکردی  شروع کردن به مداحی شما دست میزدی   روز جمعه برای ناهار رفتیم خانه باباجون اینا ناهار خوردیم بعد با عمه رفتی حمام عصری رفتیم بیرق زنون دایی ...
22 اسفند 1391

20 ماهگی

20 ماهگی       سلام به فرشته مهربونی عسل مامان ۲۰ ماهگیت مبارک امیدوارم همیشه در تمام مراحل زندگیت  ۲۰ باشی تمام خوبیها را برایت آرزو می کنم نه خوشی ها را خوشی ها آن است که تو دوست داری و خوبی آن است که خدا برای تو دوست دارد عزیز دلم داری بزرگ میشی کلمات بیشتری یاد میگیری تو این ماه خیلی پیشرفت کردی هر چیزی که میگم بلافاصله تکرار میکنی نمیدونی چقدر ذوق میزنم یه عالمه بوست میکنم هر چیزی که یادت میدهم خیلی زود یاد میگیری تمام بن بن بن را یاد گرفتی نفسم گاهی که نشستم میایی خودت را توی بغل مامانی میندازی بوسم میکنی و دستت را دور گردنم میزاری فشارم میدهی ...
22 اسفند 1391

عکسهای جشن و عروسی

      عکسهای جشن و عروسی           سلام نفس زندگیم قربونت برم الهی ۱۸ مهر رفتیم عروسی دوست بابایی که خیلی خوش گذشت اولش کمی رقصیدی موقع غذا اصلا غذا نخوردی حتی یه دونه برنج بعد دختر گلم خوابید وقتی بیدار شدی شارژ شدی رفتی بغل بابایی همین جور میرقصیدی و دست میزدی بعد با ماشین عروس رفتیم دور زدیم برای اولین بار گفتی عروسی اینقدر خوشحال شدم که اینقدر شیرین حرف میزدی بعد هم گفتی عروس و داماد میگفتی ( آماد ) هستی مامان ساعت ۲:۳۰ آمدیم خانه چون خوابیدی آنجا ساعت ۴ دوباره خوابیدی تا ۱ ظهر چند بار شیر خوردی نمیدونم چند روز هست دوباره هیچی نمیخ...
22 اسفند 1391

آرمیتا ، تولد آرشیدا گلی

آرمیتا ، تولد آرشیدا گلی سلام  به عشق زندگيم   قربونت برم روز پنجشنبه۶ مهر ماه شب تولد امام رضا دعوت بوديم مراسم عقد کنان دختر دايي بابايي در محضر اولش خوب بودي موقع خواندن خطبه عقد يادت آمد که حرف بزني بعد با بابايي رفتيد بيرون تو حياطش يه تاب داشت نشسته بودي روي تاب پيش بچه ها  قربونت برم انشالله زنده باشم جشن عقد کنان و خوشبختي تو را هم ببينم نفسم ، هستي زندگيم   روز ۷ مهر براي ناهار رفتيم خونه باباجون اينا با عمه بازي کردي نميدونم چرا موهاي عمه را هي ميکشي در حين بازي کردن باهاش هر چي بهت ميگيم نکن گوش نميکني شب هم رفتيم همگي پارک براي اولين بار ماشين سواري کردي تا حالا...
22 اسفند 1391

پاییز & 19 ماهگی

پاییز & 19 ماهگی   باز پاییز است، اندکی از مهر پیداست حتی در این دوران بی مهری باز هم پاییز زیباست مهرت قشنگ ٬ پاییزت مبارک     روز اول پاییز مصادف بود با ۱۹ ماهگی عسلی خانم عشق زندگیم ۱۹ ماهگیت مبارک انشالله همیشه شاد و لبت خندان باشه هر روز داری چیزهای جدیدی یاد میگیری و حرف میزنی مامان و بابا از گفتن این حرفهای شیرین سیر نمیشن آرمیتا ماشالله شیطون هم شده  حس کنجکاوی در کودکان هست که این شیطنت ها را میکن حرف هایی که دخملی میگه خیلی قشنگ اسم : امین ـ امیر ـ علی ـ عباس ـ ابوالفضل(ابوفل) ـ جواد (اواد) ـ آرش ـ اینب ـ اکرم ـ آجی میوه ها : هویچ - انار ـ ...
22 اسفند 1391

بدون عنوان

هفته ای که گذشت     سلام به عشق زندگيم   شرمنده مامان اينقدر دير به دير ميام اينقدر وابسته مامان هستي توي خونه بايد بغلم باشي  کمي که ميخوابي بتونم کارهايم را بکنم اصلا ديگه وقتي ندارم پاي نت بشينم از همه دوستان گلم معذرت ميخوام بهشون دير به دير سر ميزنم عزيز م روز شنبه گذشته ۱۸ شهريور با هم رفتيم رشد برايت کتاب و اسباب بازي که مخصوص ۱۸ ماهگي کودک باشه بخرم چون مرتب من برات کتاب و اسباب بازيهاي که مخصوص سنت باشه میگیرم هر ماه همش دست ميزدي به اسباب بازيها همشون ميخواستي داد ميزدي من يعني مال من  با بابايي رفتي بيرون خلاصه براي دخملم پازل ۲ تکه خريدم خيلي...
22 اسفند 1391

فقط عکس

فقط عکس       ممنون از عمه عزیز آرمیتا جون بابت فتوشاپ عکسها بقیه عکسها در ادامه مطلب:   ادامه مطلب [ چهارشنبه پانزدهم شهریور 1391 ] [ 5:25 بعد از ظهر ] [ مامان آرمیتا ] [ آرشیو نظرات ] چکاپ ۱۸ ماهگی در بهداشت ۷/۶/۹۱ وزن ۸۳۰۰          قد  ۸۳         دور سر ۳/۴۵               افت وزن ۳۰۰ گرم داشتی دورت بگردم تو رو به خدا غذا بخور خیلی ناراحت شدم بعد واکسن زدی خیلی گریه کردی دردت به جونم مامان ر...
22 اسفند 1391

رفتن به دزفول _ 18 ماهگی _ تولد ریحانه

رفتن به دزفول _ 18 ماهگی _ تولد ریحانه           سلام به دختر عزیزتر از جانم قربونت برم شرمنده اینقدر دیر به دیر برات مینویسم ماشالله اینقدر شیطون شدی مامان نمیتونه هیچ کاری کنم وابستگیت به مامان بیش از حد شده حتی تو اتاق که نشستی باید تو بغلم باشی پیش هیچ کس نمیری نمیدونم باید چیکار کنم قربونت برم روز عید فطر ساعت ۶ صبح رفتیم خونه عمو بابایی و پسر عمه و پسر عموهای بابا با هم رفتیم دزفول تو راه بابایی جریمه شد برای اولین بار در مسافرت تو راه همش بیدار بودی با اینکه شب هم ۲ ساعت بیشتر نخوابیده بودی همش بیدار بودی تا رسیدیم دزفول خانه یکی از اقوام عمو بابایی رفتیم صبحانه ...
22 اسفند 1391